سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

 
 

وقتی برگ درخت رو می دید داره از غصه می میره


  با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره


  با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جدا شم


  ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم


  برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت


  غافل از اینکه یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت


  باد اومد با خنده ای گفت : آخه این حرفها کدومه


  با هجوم من رو شاخه عمر هر دوتون تمومه


  یه دفعه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوان


  سیلی زد به برگ و شاخه تابگیره از درخت جون


  ولی برگ مثل یک کوهی به درخت چسبید و چسبید


  تا که باد رفت پیش بارون بارون هم قصه رو فهمید


  بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه


  تا که آثاری نمونه از درخت وبیشه


  ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد


  به جایی رسید که آرزو می کرد که میمرد


  برگ نیفتاد آخه این کار خدا بود


 هر کی زندگیش رو باخته دلش  ازخدا جدا بود


نوشته شده در دوشنبه 91/3/29ساعت 3:3 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak