سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

مینویسم به افتخار بزرگ ترین مرد زندگیم ..

 

نوشتن در موردش سخته ...میدونید سختیش چه طعمی داره ...

 

طعم احساس شرم از همه بزرگی که در برابرت داره ..

 

حس کوچکی در برابر تمام بزرگیش ...

 

خیلی سخته بخواهم از حس و حالم بگم ...

 

کسی که همیشه صداش میکنم ((بابایی))

 

اونم همیشه جوابم میده(جان بابایی)

 

میخواد صدام کنه میگه _باباجان _

 

وقتی پشتم حس میکنم یه کوه پشتم واستاده

 

دست که میذاره رو شانه ام حس میکنم هرچی بخواهم میتوانم داشته باشم ...

 

وقتی میخنده ....دنیاس که به روی من لبخند میزنه..

 

خدا نکنه غمشو ببینم

 

اونوقته که تویی یه لحظه خم میشم ..نابود میشم ...

 

یبار اشکشو دیدم  کی؟!

 

روبه روی ایوان طلا نجف ...

 

اشک ریخت و اشک ریختم ...

 

......

 

درسته صداش بمی داره ..

 

اما قلبی داره بزرگ

 

مهربون

 

مثل آسمان ...

 

درسته دستاش ضمخت شده ....

 

اما دلش نرمه ....

 

درسته گاهی اخم میکنه ...اما اون ته ته نگاهش عشق میشه دید ....


پدر


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 7:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak