سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

بر گرفته از کتاب شرح عاشقی، داستان شهروندان منتظر به محضر امام زمان (عج)/ سید محمد باقر

به شدت علاقه مند به دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه بود. یک روز که از حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام

 باز می گشت به دلش افتاد چهل شب جمعه در مسجد مشهد، ختم زیارت عاشورا کند به امید آنکه لایق دیدار حضرت شود.

هر شب جمعه که می رسید بی قراری اش بیشتر می شد. با خودش می گفت کی می شود جمعه چهلم فرا برسد.

 هفته ها یک به یک و پشت سر هم می گذشت تا هفته های آخر فرا رسید.دل توی دلش نبود. هیجان تمام وجودش را گرفته بود.

قدم هایش را بلندتر بر می داشت. نفس هایش به شماره افتاده بود.

به رنگ حیا (گزیده کتاب شرح عاشقی - قسمت اول)

وارد حیاط مسجد که شد کنار حوض نشست تا نفسی تازه کند. دستانش را در آب فرو برد. سردی آب

دستانش را نوازش می داد. ماهی های قرمز حوض از لای انگشتانش عبور می کردند انگار به دستانش بوسه می زدند.

 

وضویش را که گرفت وارد شبستان مسجد شد. نور سبز چراغ بالای محراب بر روی کاشی های فیروزه ایی

 جلوه ای زیبا به مسجد داده بود. گوشه ای از مسجد نشست؛ زیر یکی از پنجره ها که نور چراغ برق از شیشه هایش نمایان بود.

 

کتاب دعای کوچکش را باز کرد. همان کتاب دعایی که پدرش به خط زیبای خودش نوشته بود. صفحه ی زیارت عاشورا

را باز کرد؛ السلام اول را که گفت بغضش ترکید. خدایا کمکم کن تا به مراد دلم برسم. حسین جان، مولا جان، شما

شفاعت کن تا فرزندت مهدی را ببینم.

 

جملات آرام آرام از جلوی چشمانش می گذشت و لبانش را مترنم می کرد. محاسنش خیس اشک شده بود؛

قطرات اشک آرام آرام از روی گونه هایش سر می خورد و به روی زمین می افتاد.

 

به صد سلام آخر زیارت عاشورا که رسید، احساس کرد این سلام های آخر را آهسته تر بخواند؛ دل توی دلش نبود.

به سلام آخر که رسید دلش کاملا شکسته بود. به سجده افتاد. اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین لک. خدایابرای

توست حمد و ستایش. دلش نمی خواست سر از سجده بردارد.

 

خستگی هفته های مجاهدت و اضطراب کسب لیاقت و توفیق زیارت امام به یک باره بر تنش سنگینی کرد؛

سر از سجده برداشت تا دورکعت نمازی بخواند. بلند شد. از پنجره تمام کوچه پیدا بود. نگاهش به سمت کوچه افتاد.

 نوری از خانه ای در مجاورت مسجد به آسمان کشیده شده بود. سحر انگیز و افسوگر  می نمایاند.

 

سید محمد باقر با عجله خود را به جلوی پنجره رساند، خدایا این چه نوری است. به دلش افتاده بود که نکند

 این همان نور مرادش باشد. دوان دوان خود را به کوچه  و آن خانه که نور از آنجا درخشش گرفته بود رساند.

 

به خانه که رسید در را کوبید. کسی در را بازکرد. وارد خانه ای ساده شد. اهل خانه عزادار بودند.

 اتاق ها را یکی پس از دیگری طی کرد؛ تا به آن اتاقی که بیشترین حجم نور را داشت رسید.

 

چشمانش جمال دل آرای آقایی را می دید که برای زیارتش تلاش بسیار نموده بود. به یکباره دلش فرو ریخت

 و از شوق نزدیک بود جانش به در آید.

 

به خود آمد جنازه ای را دید که رویش را با پارچه سفیدی پوشانده بودند. آقا نگاهی به سید محمد باقر انداخته  و فرمودند

" چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمل می شوی ؟

مثل این باشید" اشاره به آن جنازه کردند" تا من به دنبال شما بیایم."

 

خواست بپرسد که این پیرزن چه کرده است؛ که برمن که سالها است نشر معارف اهل بیت را

عهده دار بوده ام و افتخار خدمت در لباس مقدس سربازی امام زمان را داشته ام، برتری یافته است.

 

این جملات را در ذهنش مرور می کرد که دوباره آقا رو کردند به سید محمد باقر و فرمودند:

 

در سال های کشف حجاب رضا خانی این زن به خاطر حفظ حجاب و عفافش هفت سال از خانه بیرون نیامده

 بود تا مبادا مزدوران ر‍‍ژیم پهلوی چادر از سرش بکشند و نامحرم اورا ببیند.

 

سید محمد باقر دوباره به فکر فرو رفت و این بار رضاخان را لعنت کرد


نوشته شده در یکشنبه 92/3/5ساعت 11:54 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak