همسایه خورشید
سه نفر اشتباهی دستگیر شدند و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدند.... نوبتِ نفر اول شد که روی صندلی بنشیند. وقتی که نشست گفت : من توی دانشگاه , رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه!.... کلید برق رو زدند ... ولی هیچ اتفاقی نیفتاد پس به بی گناهیش ایمان آوردند و آزادش کردند. نفر دوم روی صندلی نشست و گفت : من توی دانشگاه حقوق خوندم و به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته! کلید برق رو زدند ... ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد پس به بی گناهی او هم ایمان آوردند و آزادش کردند. نفر سوم که خواست روی صندلی بنشیند گفت : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی!!! خوب بقیه داستان هم مشخص است، مسوولین زندان مشکل رو میفهمند و موفق به اعدام فرد میشوند !!! نتیجه : لازم نیست همیشه راه حل مشکلات رو جار بزنید!!!
نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت
و گاه بغض صدا میشکست : "آقا واکس؟"
درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید
و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچهها با واکس
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خندهی مرد و زنی که : "ها ها واکس
چقدر روی زمین خندهدار میچرخد!
(چه داستان عجیبی!) بله، در اینجا واکس
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیههی ماشین رسید، اما واکس
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس
غروب بود، و دنیا هنوز میچرخید
و کفشهای همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه میداد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس
صدای باد، خیابان و جعبه ای کهنه
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس
شعر از : پوریا میررکنی
Design By : Pichak |