سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .

 عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ... !

   

جملات زیبا گیله مرد


نوشته شده در سه شنبه 91/3/23ساعت 10:16 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت.

با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، 

دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. 

بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد

یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال

دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید،

با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به

طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ،

او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه

رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانیکه مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید

و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاد چون خداوند داره مرتب از من عکس میگیرد



نوشته شده در سه شنبه 91/3/23ساعت 9:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا

هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.


و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت

و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی

سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم

بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟

لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه

سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.


خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم

از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی

درونش فرو ریخت ...


های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...




نوشته شده در دوشنبه 91/3/22ساعت 2:31 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

تصویر عجیب از نجات سنجاب توسط قورباغه؟؟!!!!
 
 
 
 
 
 
 
 
 

نوشته شده در یکشنبه 91/3/21ساعت 11:15 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

تورابابا کماکان دوست دارم /

به قدر ابروباران دوست دارم/

کجاباشی کجاباشم مهم نیست/

توراتازنده هستم دوست دارم .

سلام بابا جون خسته نباشید.باباجون

من خیلی خوشحال شدم از اینکه توپارسی بلاگ انتخاب شدین

وهمیشه خداراشکر میکنم که پدری مهربان مثل شما دارم .

بابای خوبم شمابرای من خیلی زحمت کشیدین

ومن واقعا از ته دل دوستتان دارم شما برای من با ارزش هستین

به نظرمن شمابهترین بابای دنیایید.بابا جانم رابرای توفدا میکنم تازنده بمانی

.دوووووووووووووووووووووووووووووسسسسسسستتتتتتتتتتتتتت دارم

چیکار کنم من با این نفس بابا که هر روز منو بارونی میکنه بااین احساس قشنگش ؟؟؟؟


نوشته شده در یکشنبه 91/3/21ساعت 3:47 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

کاروان شهدا را آورده بودند .دختر یکی از شهدا اصرار کرد به والدینش که باید جنازه بابا را ببینم.

هرچه کردند که چهارتا استخوان دیدن نداره حریفش نشدند.سر کفن را که برداشتند استخون

دست بابا را برداشت گذاشت رو سرش .با گریه میگفت .آخ چقدر دست مهربونی داره بابا..دیگه آرزوی

نوازش دست پدر به دلم نمونده ..:-(((((دختر عشقش باباشه*




نوشته شده در شنبه 91/3/20ساعت 4:56 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


 عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است و میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند. عکاس این عکس ها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است. 

در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر شوهرش می باشد

عاشقی که دل همه را به درد آورد !! + تصاویر www.taknaz.ir

 .بعضی از ما آدمها باید از این پرنده یاد بگیریم و خودمون اصلاح کنیم.


 

 در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد 

عاشقی که دل همه را به درد آورد !! + تصاویر www.taknaz.ir

 در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد

عاشقی که دل همه را به درد آورد !! + تصاویر www.taknaz.ir

 لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند

عاشقی که دل همه را به درد آورد !! + تصاویر www.taknaz.ir

 در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد

عاشقی که دل همه را به درد آورد !! + تصاویر www.taknaz.ir

 در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد.

عاشقی که دل همه را به درد آورد !! + تصاویر www.taknaz.ir


نوشته شده در شنبه 91/3/20ساعت 3:51 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

دلم شکسته .دلم را نمیخری آقا/مرا به صحن عتیقت نمیبری آقا/

اگرچه غرق گناهم ولی خبر دارم/تو آبروی کسی را نمیبری آقا




نوشته شده در جمعه 91/3/19ساعت 3:5 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

خدایـــــــــــا ، دخـلـَم با خرجـم نمیخواند ، کم آورده ام ،

صبری که داده بودی تمام شد ، ولی دردم همچنان باقیست !!!

بدهکار قلبم شده ام ، میدانم شرمنده ام نمیکنی؛ باز هم صبـــــــر  میخواهم.


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/18ساعت 3:16 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده

 

و شنوایی اش کم شده است.


به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد


ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.


به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را


با او درمیان گذاشت.


دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان


ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد

.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری


او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو.


اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن.


بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.


آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود


و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.


مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است.


بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد … جوابی نشنید


بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت


و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.


 

بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید.سوالش را تکرار کرد


و باز هم جوابی نشنید.


این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش


گفت: “مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ ”خوراک مرغ!


گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم


شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع


در خودمان وجود دارد!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/3/16ساعت 10:5 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak