سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

پدر جان ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم

و پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم

که فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم.

پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم..


نوشته شده در دوشنبه 91/3/15ساعت 6:47 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

خالق من بهشتی دارد نزدیک


زیبا
و بزرگ


و دوزخی دارد


به گمانم کوچک و بعید


و در پی دلیلی است که ببخشد ما را ، گاهی به بهانه یک دعا در حق دیگری


شاید امروز آن روز بی دلیل باشد


دعاگویت هستم دعایم کن



نوشته شده در شنبه 91/3/13ساعت 5:49 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

سلام.لب جدول خیابون نشسته بودم داشتم با گوشیم بازی میکردم

که یکدفعه سنگینی یک دست را روی شانه هام احساس کردم

.برگشتم نگاه کردم دیدم یک پیرمرد زائر که میخواست از لبه جدول بره پائین

دستش را گذاشت روی شانه من و داره میره ..قابل تصور نیست براتون که بگم چه لذتی بردم

از این حرکت پیرمرد بطوریکه برگشتم و دستش را بوسیدم .آخه میدونید بعداز مرگ بابا همیشه

بوسیدن دست یک پیرمرد برام آرزو شده.:-((



نوشته شده در پنج شنبه 91/3/11ساعت 9:14 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست. 

پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد…


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/11ساعت 8:55 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

من از زبان هیچ مادربزرگی قصه نشنیده ام ...

من شب ها با سکوت می خوابم

و سکوت با من ...

و ما هر دو هیچ خواب نمی بینیم !

اما برعکس ِ پایان ِ تمام قصه ها

بالا که رفتیم تو نبودی

پایین هم که آمدیم باز تو نبودی !!

کم کم دارم باور می کنم که قصه ی
"مـا"

تماما دروغ بود ...!


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/11ساعت 12:33 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

پسر 13 ساله طی اتفاقی جالب و کم نظیر، عکس عمویش را که 23 سال پیش فوت شده بود، در دوربینی که تازه خریده بود مشاهده کرد. 

به گزارش برترین ها به نقل از دیلی میل، آدیسون لوگان به همراه مادربزرگش به بازار رفته و این دوربین پلاروید قدیمی رااز یک دستفروش به قیمت 1 دلارخریده بود. 

آدیسون سپس به خانه بازگشته و بعد از جستجوی روش استفاده از دوربین در اینترنت ، کارتریج را از دوربین خارج و عکسی قدیمی را در آن مشاهده کرده بود.  لوییز، مادربزرگ آدیسون، با دیدن عکس در کمال تعجب چهره پسرش را که 23 سال پیش در جریان یک تصادف کشته شده بود تشخیص داده بود. عموی آدیسون این عکس را 10 سال پیش از فوتش در کنار نامزدش گرفته بود.


پدر آدیسون می گوید "من واقعاً حیرت زده هستم. هیچ یک از اعضای خانواده این اتفاق را باور نمی کنند و هرچه زمان می گذرد ناباوری و تعجب من بیشتر می شود. مطمئناً چیزهای زیادی دست به دست هم داده اند تا این عکس به دست ما برسد. مسلماً این یک اتفاق طبیعی نیست.
 
"من احساس می کنم روح برادرم می خواهد بدانیم که هنوز در کنار ماست."

اما قصه آمدن این دوربین به بازار حراج خود یک معماست. آدیسون و مادربزرگش مرد دستفروش را نمی شناسند و او نیز به خاطر نمی آورد که دوربین از کجا به دستش رسیده است.


نوشته شده در سه شنبه 91/3/9ساعت 10:18 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


روزگار نو :
 
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.


بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!


نوشته شده در سه شنبه 91/3/9ساعت 10:15 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

میسپارم به تقدیر

شده ام غرق ز تقصیر خودم می دانم
دلخوش یک دو سه تغییر خودم می دانم

دل شادی که به دست تو امانت دادم
شده یک عاشق دلگیر خودم می دانم

مصلحت هست که پنهان بکنم عشقت را
شده ام غرق ز تزویر خودم می دانم

با نگاهت به دلم باز عسل می ریزی
نشوم از عسلت سیر خودم می دانم

باز شرمنده چشمان توام زیرا که


شده عشقم به تو درگیر خودم می دانم

قدمی از تو شوم دور؟ محال است، ببین
بسته عشقت غل و زنجیر خودم می دانم

همه شب این دل دیوانه به ذهنش انگار
می کند نقش تو تصویر خودم می دانم

نیمه شب باز پریشان تو میگردد دل
می کند ناله ی شبگیر خودم می دانم

آنقدر عشق به پای تو بریزم تا که
در کنارم نشوی پیر!!! خودم می دانم

غزلم خواندی و با خنده به من گفتی باز:
می سپاریم به تقدیر، خودم می دانم


نوشته شده در یکشنبه 91/3/7ساعت 10:33 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 

مربی مهد کودک

خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل می کنه و می ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که...
هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه می گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!
خانم ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب هست که بچه نیافته هرچه می تونه می کشه تا بالاخره بوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درمیاره و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه می کنه که لنگه به لنگه نباشه.
در این لحظه بچه می گه این بوتین ها مال من نیست! 
خانم جوان با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه می اندازه و می گه آخه چی بهت بگم؟ دوباره با زحمت بیشتر این بوتین های بسیار تنگ رو در میاره.
وقتی کار تمام می شه از بچه می پرسه: خوب، حالا بوتین های تو کدومه؟ بچه می گه: همین ها! این ها بوتین های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم...
مربی که دیگه خون خونشو می خورد سعی می کنه خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتین هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنه... بعد از اتمام کار یک آه طولانی می کشه و می پرسه: خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...
بچه می گه: توی بوتین هام بودن دیگه!


نوشته شده در جمعه 91/3/5ساعت 2:35 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

یا معین الضعفا /ضعیفم/یا غریبالغربا..غریبم/

آهوی قلبم به طمع ضمانت تو بیقرار شده .

آقای خوبم از انقلاب قلبم خودت خبر داری /آقای خوبم هم میدونی هم میتونی /

تو این شب آرزوها با دلی مملو از درد میام در خونت آقای خوبم دستم خالیه و دلم پر از درد

.یا باب الحوائج دست منو دامان تو/خودت میدونی همه کس من توئی و من بیکس .آقا دردم و دواء کن ../



نوشته شده در پنج شنبه 91/3/4ساعت 8:39 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak