همسایه خورشید
غار Reed Flute یکی از بهترین جذابیتهای توریستی و منطقه ای بسیار زیبا در گوانکسی چین میباشد. این غار حدود 180 میلیون سال قدمت دارد و توسط گروهی از مهاجرین در سال 1940 کشف شد. با دیدن عکسهای غار متوجه می شوید که جذب آدمهای زیاد از سراسر دنیا به اینجا بی دلیل نیست. ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم. داشتنی کرده سفارش غذا را میگیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی. میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند. برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژههای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند. میروم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده است. میشود 7200 تومان. یک 10 هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. 3000 هزار تومان بر میگرداند. میگویم 200 تومانی ندارم. میگوید اندازهء 200 تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد و میگوید: "این که بیشتر شد. حالا من 100 به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم. لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: "آخیش! به به!" رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. اما جغد میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند... خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت: «خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستن هستند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آنکه میبیند و میاندیشد، به هیچچیز دل نمیبندد. دل نبستن سختترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند و آنکس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست. بازهم هدیه ای ارزشمند بمناسبت روز تولدم از رفیقی مهربان و بامرام بنام صادق خدائی عزیز / دلش دریای سبز سادگیهاست/طنین خاطرات زندگیهاست/که امروز است میلاد عزیزی/ که قلبش بوستان تازگیهاست/میان پاکدلها میدرخشد/ نگین روشن آزادگیهاست
نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد؛
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگرههای
Design By : Pichak |