سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی

ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم،

در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها

می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی

را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در

سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد

و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان

خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره

مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی

من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی

شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت

روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را،

مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت

این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب

درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها،

باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی،

غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران

زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من،

بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته،

باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:33 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


4578865 غاری در چین که رنگارنگ و فوق العاده شگفت انگیز است + عکس

غار Reed Flute یکی از بهترین جذابیتهای توریستی و منطقه ای بسیار زیبا در گوانکسی چین می‌باشد. این غار حدود 180 میلیون سال قدمت دارد و توسط گروهی از مهاجرین در سال 1940 کشف شد. با دیدن عکسهای غار متوجه می شوید که جذب آدمهای زیاد از سراسر دنیا به اینجا بی دلیل نیست.

568665 غاری در چین که رنگارنگ و فوق العاده شگفت انگیز است + عکس


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:27 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در

اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط

برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و

می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک

ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین

چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست

چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر

کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست

داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم

بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت

و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه

می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا

از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان

صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است

برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل

پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم

روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه

اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود 7200 تومان.

یک 10 هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. 3000 هزار

تومان بر می‌گرداند. می‌گویم 200 تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء 200 تومان

لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد.

حالا من 100 به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن

با او دست می‌دهم.



انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند

لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم

توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر

لب می‌گویم: "آخیش! به به!"


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:16 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


 جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد؛

رفتن و ردپای آن را و آدم‌‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار

دل می‌بندند. اما جغد می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو

می‌ریزند، در‌ها می‌شکنند و دیوار‌ها خراب می‌شوند. 

او بار‌ها و بار‌ها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های

کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند و

فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری

از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی

و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگین‌شان می‌کنی. دوستت ندارند.

می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست

و دیگر آواز نخواند...




 سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگره‌های

خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت:

«خدایا! آدم‌هایت مرا و آواز‌هایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی

دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌ هستند. دل بستن به هر چیز کوچک

و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آنکه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ‌چیز

دل نمی‌بندد. دل نبستن سخت‌ترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه

بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز هم بر

کنگره‌های دنیا می‌خواند و آن‌کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست.


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:7 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 

بازهم هدیه ای ارزشمند بمناسبت روز تولدم از رفیقی مهربان و بامرام بنام صادق خدائی عزیز /

دلش دریای سبز سادگیهاست/طنین خاطرات زندگیهاست/که امروز است میلاد عزیزی/

که قلبش بوستان تازگیهاست/میان پاکدلها میدرخشد/ نگین روشن آزادگیهاست


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 9:59 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak