همسایه خورشید
با غروب ها تبانی کرده ای جان ِ برادر / اما حکایت شب های جمعه چیز دیگری ست.. /شب های جمعه همه ی اقتدارم را می گذارم کنار /می روم کنج تنهایی یک مرد/ تاکسی نبینند دست هایی را که به میله ها میگیرم تا سرپا نگهم دارد/ تا نبینند اشک هایی را که از داغ نبودن تو برادرم روی صورتم روان شده/تو مرد بودی /خلوت های مردانه را می شناسی/ اما... / تو مگر برادر بزرگتر نبودی...؟/ حالا بگو برادر گوچکت چه کند در این روزهای نبودنت/ میدانیـــ ؟؟ بارانــ که می بارد صدای پای عشق را می توان شنید.. بارانــ که می بارد صدای پای تولد را می توان شنید.. بارانــ که می بارد صدای پای آب شدن یخ قلب ها را می توان شنید.. بارانــ که می بارد صدای پای اجابت را می توان شنید.. بارانــ که می بارد صدای پای زندگی را می توان شنید.. و صدای پای رویش را.... . . نمیدانم چه شد باران گرفت.. ایستاده بودم.. محکم و صبور.. خسته از زمانه.. مقابل باب الجواد.. و منتظر.. اما به ناگاه... دلمــ لرزید.. بارانــ بارید.. باران چشمهایم.. و من شنیدم.. صدای رد پای عشق را.. صدای رد پای تولد را.. صدای رد پای شروعی دوباره را.. صدای رد پای محبت را.. و صدای رد پای سبز شدن را.. و او مرا می نگریست... نگاهی سرشار از عشق و محبت.. و من در زیر بارش نور خورشید جوانه زدم.. . . میدانیـــ ؟؟ همسایه ی کشتی نجات بخشمان که باشی.. همه زندگیت در مقابل باب الجواد خلاصه می گردد.. میدانیـــ ؟؟ عاشق که باشی بی اختیار چشمهایت شروع به باریدن می کنند.. میدانیـــ ؟؟ عشق سن و سال نمی خواهد.. آخر میدانیـــ چرا ؟؟ دوست داشتن نه " از کِی " می شناسد نه " تا " می شناسد و نه " چرا ".... کافیست دلت را خانه محبت کنی.. آن زمان است که بارش بارانــ چشمهایت،زندگی می بخشد.. و حالا باب الجواد پُر شده از عطر وجود تو ت پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند ! بکوش که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد ! رعیتی برای ارباب هدیه ای برد .چون ارباب از اینکار اون مرد خیلی خوشش اومد برسم قدرشناسی یک گوسفند به او هدیه داد.پیر مرد رعیت ساده دل که حسابی خوشحال شده بود رو به ارباب کرد و گفت ///ای آقا جان این کارها چیه ..شما خودتون به اندازه ده تا گوسفند برای ما ارزش دارید دیگه چرا زحمت کشیدید .....:-)))) بارها شنیده بودم که مرگ از رگ گردن به انسان نزدیکتره .ولی دونستن با ایمان داشتن فرق داره .دیروز با تمام وجود باورش کردم .نزدیک مثل رگ گردن اینقدر نزدیک که ممکنه هر لحظه درکش کنیم و .........خلاص و همه ادعاها و منم زدنها یکباره تموم بشه.حالا دیگه احساس تنهائی نمیکنم چون میدونم همیشه خدا .و مرگ بهم نزدیکن .اینقدر نزدیک که میتونم لمسشون کنم.... الهی چنان کن سرانجام کار //تو خشنود باشی و ما رستگار غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ؛
پس به راهت ادامه بده
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ...
کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...
خـانه تـکانی دلـت مبـارک
Design By : Pichak |