سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

با غروب ها تبانی کرده ای جان ِ برادر /

اما حکایت شب های جمعه چیز دیگری ست..

/شب های جمعه همه ی اقتدارم را می گذارم کنار

/می روم کنج تنهایی یک مرد/

تاکسی نبینند دست هایی را که به میله ها میگیرم

تا سرپا نگهم دارد/

تا نبینند اشک هایی را که از داغ نبودن تو برادرم

روی صورتم روان شده/تو مرد بودی

/خلوت های مردانه را می شناسی/

اما... /

تو مگر برادر بزرگتر نبودی...؟/

حالا بگو برادر گوچکت چه کند در این روزهای نبودنت/

 
تو رفتی و 5سال است همه می خواهند با حرف های
 
قشنگ ارامم کنند
 
/می خواهند به من بقبولانند که نبودنت حکمت بوده و من
 
باید سرتسلیم فرو بیاوردم/
 
 باشد...سر تسلیم فرو اوردم/ اما خلوت های مردانه ام
 
و غروب های جمعه ام برای خودم و دل ِ دلتنگ ِ برادرم است...
 
/حجم نیودنت آنقدر وسیع بود که دلم هنوز می لرزد
 
از یاداوری روزهای سیاه پوش بودنم/
 
هر روز و هر لحظه خاطره ی لحظه ی شروع
 
تلخ نبودنت مرا تا انتهای زمین
خوردن یک مرد می کشاند/و طعم خلوت های مردانه
 
من بعد از سفر همیشگی ات جنون انگیز شد/
برادری را در حقم تمام کن /به من بفهمان که مصلحت این بود
 که تو الان به اندازه تمام سال های نوری از من دور باشی/
مصلحت این بود که تو الان در اسمان باشی و من تنها روی زمین
 درگیر با این ادمک ها/سخت است جان برادر/گذراندن این روزها
عجیب سخت است
/روزی دلم گرم بود به تو که کوهی بودی از مهربانی/ولی..../چرا ....؟
/چرا دریغ کرد
روزگار این کوه مهربانی را از من؟/ درد ِ دل ِ این دل ِ خسته تمامی ندارد
برادرم.../اما.../ غروب جمعه دارد تمام می شود/باید خلوت مردانه ام را تمام کنم
/تمام اقتدارم را جمع کنم/و دوباره بروم توی شهری که فقط خاطرات تو در آن وجود دارد/
نه خود تو.../و به ظاهر در روزهای نبودنت زندگی کنم/ولی هم تو و هم
خدای ما می داند که یک لحظه ام بی یاد تو زندگی نکرده ام
/قرار بعدی ما شب جمعه ی بعد/که باز هم در سال جدید -
نیستی.../می بینی؟/روزهای خوشحالی هم فقط به رخ می کشند
که تو نیستی..../ بگذریم جان برادر..../ فقط از آن بالا هوای برادر کوچکت را داشته باش....

نوشته شده در جمعه 91/12/25ساعت 6:20 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

میدانیـــ ؟؟

بارانــ که می بارد صدای پای عشق را می توان شنید..

بارانــ که می بارد صدای پای تولد را می توان شنید..

بارانــ که می بارد صدای پای آب شدن یخ قلب ها را می توان شنید..

بارانــ که می بارد صدای پای اجابت را می توان شنید..

بارانــ که می بارد صدای پای زندگی را می توان شنید..

و صدای پای رویش را....

.

.

نمیدانم چه شد باران گرفت..

ایستاده بودم..

محکم و صبور..

خسته از زمانه..

مقابل باب الجواد..

و منتظر..

اما به ناگاه...

دلمــ لرزید..

بارانــ بارید..

باران چشمهایم..

و من شنیدم..

صدای رد پای عشق را..

صدای رد پای تولد را..

صدای رد پای شروعی دوباره را..

صدای رد پای محبت را..

و صدای رد پای سبز شدن را..

و او مرا می نگریست...

نگاهی سرشار از عشق و محبت..

و من در زیر بارش نور خورشید

جوانه زدم..

.

.

میدانیـــ ؟؟

همسایه ی کشتی نجات بخشمان که باشی..

همه زندگیت در مقابل باب الجواد خلاصه می گردد..

میدانیـــ ؟؟

عاشق که باشی

بی اختیار چشمهایت شروع به باریدن می کنند..

میدانیـــ ؟؟

عشق سن و سال نمی خواهد..

آخر میدانیـــ چرا ؟؟

دوست داشتن

نه " از کِی " می شناسد

نه " تا " می شناسد

و نه " چرا "....

کافیست دلت را خانه محبت کنی..

آن زمان است که بارش بارانــ چشمهایت،زندگی می بخشد..

و حالا باب الجواد پُر شده از عطر وجود

تو

ت


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/23ساعت 10:1 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند

 از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند !

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان

بکوش که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد !

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ؛

پس به راهت ادامه بده 


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 11:35 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

رعیتی برای ارباب هدیه ای برد .چون ارباب از اینکار اون مرد خیلی

خوشش اومد برسم قدرشناسی یک گوسفند به او هدیه داد.پیر

مرد رعیت ساده دل که حسابی خوشحال شده بود رو به ارباب

کرد و گفت ///ای آقا جان این کارها چیه ..شما خودتون به اندازه ده تا

گوسفند برای ما ارزش دارید دیگه چرا زحمت کشیدید .....:-))))


نوشته شده در دوشنبه 91/12/14ساعت 11:4 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

بارها شنیده بودم که مرگ از رگ گردن به انسان نزدیکتره .ولی دونستن با

ایمان داشتن فرق داره .دیروز با تمام وجود باورش کردم .نزدیک مثل رگ گردن

اینقدر نزدیک که ممکنه هر لحظه درکش کنیم و .........خلاص و همه ادعاها

و منم زدنها یکباره تموم بشه.حالا دیگه احساس تنهائی نمیکنم چون میدونم

همیشه خدا .و مرگ بهم نزدیکن .اینقدر نزدیک که میتونم لمسشون کنم....

الهی چنان کن سرانجام کار //تو خشنود باشی و ما رستگار


نوشته شده در دوشنبه 91/12/14ساعت 10:52 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دلت را محکم تر اگر بتکانی

تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت ...


باز هم محکم تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org

حالا آرام تر، آرام تر بتکان

تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند ...


کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا


و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"...



خـانه تـکانی دلـت مبـارک


نوشته شده در شنبه 91/12/12ساعت 11:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak