پيام
+
کلاه فروشي روزي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد که کلاه ها نيست!<br>بالاي سرش را نگاه کرد. تعدادي ميمون را ديد که کلاه ها را برداشته اند.<br>فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگيرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و ديد که ميمون ها همين کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و ديد که ميمون ها هم از او تقليد کردند.<br>

عدالتجويان نسل بيدار
91/1/20
همسايه خورشيد
به فکرش رسيد... که کلاه خود را روي زمين پرت کند. لذا اين کار را کرد. ميمونها هم کلاهها را بطرف زمين پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.سالهاي بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ اين داستان را براي نوه اش تعريف کرد و تاکيد کرد که اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد کند ...ي
همسايه خورشيد
ک روز که او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت کرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد. ميمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، ميمون ها هم همان کار را کردند. نهايتا کلاهش را بر روي زمين انداخت. ولي ميمون ها اين کار را نکردند!يکي از ميمون ها از درخت پايين آمد و کلاه را از روي زمين برداشت و در گوشي محکمي به او زد و گفت : فکر مي کني فقط تو پدر بزرگ داري؟!
نشريه حضور ░
http://ammar19.parsiblog.com/Posts/265
0098
:)
قافيه باران
:))))))))))))
بیـــدِ مَجنــ
:))