سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

زندگی هیچ نبود، و به آسانی یک گریه گذشت. کودکی را دیدم که دلش غمگین بود /

و بدنبال عروسک می گشت. تا که در رویاها همه دار و ندارش، قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش/

همه را بی منت، به عروسک بخشد غافل از آینده. * زندگی فلسفه ای بیش نبود/

که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود و محبت، افسوس./

من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم /


 و تو آن عصیانگر، که نماد همه خوبان شده بود!! و سخن از غم یاران می گفت /
واپسین لحظه دیدار عجیب خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی/
و سخن از رفتن، سخن از بی مهری!! تو که خود می گفتی خسته از هرچه نصیحت شده ای./
* حیف از بازی ایام، دریغ از تکرار

نوشته شده در یکشنبه 91/2/17ساعت 5:52 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak