سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !


من را انتخاب کرد ...


دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...


به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !


سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد

، او تنومند تر بود ...


مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ،

نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...


خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !


احساس نریز!!


زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود
..


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 9:1 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak