سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس

نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : "آقا واکس؟"

درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...

غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس

سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس

برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : "ها ها واکس

چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس

پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس

یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس

غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس

و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...

کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس

صدای باد، خیابان و جعبه ای کهنه
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس


شعر از : پوریا میررکنی



نوشته شده در چهارشنبه 92/2/4ساعت 9:4 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak