همسایه خورشید
تـو مـــرا بــاز رســـاندی بـه یقیـنـــم کـافی ست قـــانعــــم بیشتــــر از این چه بـخواهـــم از تـــو؟ ــــاه گــــاهی که کنارت بنشینـــم کـافی ست گلـه ای نیست من و فاصلـــه هــا هـمــــزادیــم گـاهــی از دور تــو را خــوب ببینـــم کـافی ست آسمــانی! تـو در آن گـستـــره خورشیــدی کـن من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست من همیـن قـــدر کــه بـا حـال و هوایت گـهگــاه بـرگی از باغچــه ی شعـــر بچینــم کافی ست فـکــر کـردن به تـو یعنـی غــزلی شـور انـگــیــز که همین شوق، مـرا خوب ترینـم! کافی ست گاه یک سنجاقک به تو دل می بنند... و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض تا بیاید از راه از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد گاه یک سنجاقک همه ی معنی یک زندگی است....! شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت… می نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد … پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد… … به همان گریه شبانه شود…همان بهتر…
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ،
سیاهی شب…تنهایی مرد همیشه تنها !
ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند
تنها امیدم به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند …
من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم تبدیل
Design By : Pichak |