سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

مرد با گامهائی لرزان و مضطرب وارد دادسرای دیوار به دیوار حرم امام هشتم شد

آخه براش احضاریه اومده بود که راس ساعت هشت صبح در شعبه فلان حضور

پیدا کنید .مجرم نبود ..بلکه متهم بود ..متهم به مردانگی و غریب نوازی .سالها قبل

همکار سابقش از شهرستان تازه با خانواده اش اومده بود مشهد و هیچکس را نداشت

برای رهن خانه نیاز به پول پیش داشت که با وساطت و ضمانت مرد تونست از جائی براش

وام بگیره ..حالا اون همکار سابق رفته بود با تمام خانوادش .بدون پرداخت حتی یک قسط

و مرد مونده بود با چکی که سفید امضاء داده بود برسم امانت به اون شخص تا رفیق و

همکارش بتونه وام بگیره.و حالا اون چک شده بود ضمیمه پرونده دادسرا و مدرکی برای

محکومیت و حبس مرد.روز داداگاه مرد با تنها دوستش و مدرکی برای وثیقه اومده بود که

اظهاراتش را ثبت کنه .وقتی وارد دفتر قاضی شد و برگ اضهار را پر کرد .حودو ساعت

یازده ظهر شده بود.و تقریبا اواخر ساعات کار شعبه رسیده بود ..منشی داداگاه به مرد

گفت وثیقه چی آوردی ؟؟؟ کسی هست ضمانت را بکنه یا بفرستیمت بازداشتگاه ؟؟

 مرد گفت : رفیقم با وثیقه بیرون منتظره الان صداش میزنم بیاد ..مرد اومد تو راهرو تا

به رفیقش بگه بیاد برای ضمانت .ولی .................. رفیق نارفیق در آخرین لحظات با

گرفتن مبلغی به عنوان دستخوش از شاکی پرونده رفته بود... شاکی که انگار در جنگهای

صلیبی پیروز شده با نگاه فاتحانه به مرد خیره شد و منتظر بود تا دستبند سرد قانون به

دستهای مرد بسته بشه..مرد بیکس و تنها سر بدیوار گذاشته بود و بغضی کلوش را فشار

میداد .آخه اون تا حالا باینجور جاها نیومده بود ..تمام سالهای عمرش که حالا وارد میانسالی

شده بود را طوری گذرونده بود که حتی از جلو پاسگاه هم رد نشده بود ..ولی حالا در آستانه

حبسی قرار داشت که بخاطرش گناهی مرتکب نشده بود ..موقع اذان ظهر شد ..صدای  خوش

اذان از بارگاه ملکوتی ثامن الحجج (ع) بگوش میرسید.مرد چشمش افتاد به گنبد مطهر آقا. بدجوری

 به گلوش فشار آورده بود ..ولی غرورش اجازه نمیداد که جلو اونا اشک بریزه .گوشه ای خلوت کنار

پنجره ای مشرف به گنبد و صحن آقا پیدا کرد ..رو به حضرت کرد و شروع کرد درد دل کردن. اینکه

به آقا چی گفت بماند .ولی تو حال خودش بود که دید دستی رو شونه مردونه اش سنگینی میکنه

برگشت دید.فرمانده پایگاه بسیج محله شون پشت سرشه و داره با اسم صداش میزنه..مرد بغضش را

فرو خورد و برگشت و شروع به احوالپرسی کرد ..حاجی (فرمانده پایگاه)پرسید اینجا چیکار میکنی

مرد قصه اش را گفت .حاجی لبخندی زد و گفت آقا ضامن آهو شده ..همسایه اش را تنها نمیذاره

دنبال من بیا..مرد پشت سر حاجی راه افتاد .با هم وارد دفتر قاضی شدند و وثیقه را حاجی تحویل

منشی داد..و مرد آزاد شد...بیرون دادسرا مرد از حاجی پرسید چیشد اومدی دادسرا .حاجی گفت

چند ماه قبل یکروز صبح زود که مشرف شدم حرم پروانه کسبم داخل یک پوشه بود با چندتا مدرک

دیگه .وقتی بعد از زیارت از حرم میرم بیرون پوشه را با پروانه کسب  تو حرم جا گذاشتم .امروز از دفتر

اشیاء گمشده حرم بهم زنگ زدن بیا مدارکت پیدا شده تحویل بگیر بعد از زیارت و تحویل مدارک اومدم

اینجا که یکی از دوستانم را ببینم که چشمم افتاد بشما وباقی قضایا....اینجا بود که بغض مرد ترکید

و وارد حرم شد پشت پنجره فولاد که رسید سلامی به آقا داد و .............

.....السلام علیک یا علی ابن موسی الرضاء


نوشته شده در سه شنبه 91/7/4ساعت 2:19 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

از دل نوشته هایم ساده نَگذر؛

به یاد داشته باش؛

این «دل نوشته» ها را؛

یک «دل»، نوشته ...!

 

مرجان سرخ


نوشته شده در یکشنبه 91/7/2ساعت 9:2 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 

این شب ها؛

منم و قانون مرد بودن؛

که باید بی صدا دفن کنم؛

بغض های گلوگیرم را ...!

 

مرجان سرخ


نوشته شده در یکشنبه 91/7/2ساعت 8:32 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


عکسهایی از هنرنمایی خلاقانه زیبا روی مداد

عکسهایی از هنرنمایی خلاقانه زیبا روی مداد
عکسهایی از هنرنمایی خلاقانه زیبا روی مداد


نوشته شده در یکشنبه 91/7/2ساعت 7:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak