سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

نشون باین نشونه /صدای نقاره خونه /

منو بتو میرسونه/ببین دلم خونه

 /میدونم روسیام/من اگه بیوفام

ولی عشقم اینه /عاشق این آقام/

منتظر یه اشاره ام/هرچی که دارم بذارم /

دلمو زیارت بیارم/

منی که آواره ام/دلم اگه بیقراره /

چشام اگه هی میباره/ولی دلم غم نداره

آقام دوسم داره /میشه شاهی کنی /

منو راهی کنی /چی میشه به منهم/

 یه نگاهی کنی /خوردم آب و دونه ات

که شدم دیوونت/آب زمزم کجا..آب سقا خونه ات


نوشته شده در پنج شنبه 92/12/8ساعت 5:8 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

فرصتی دست داد تا برای تغییر روح و روان عازم بابلسر بشم .

بعد از رسیدن و اطراق قرار شد برای نهار منه مظلوم!!!تر از همه

برم خرید .قاعدتا نمیشه شمال اومد و ماهی سفید نخورد.

عازم بازار ماهی بودم که چون شیشه عطرم را فراموش کرده بودم.

 وصد البته وجودش برام از نون شب هم واجبتر بود.با خودم گفتم 

 برم و یک شیشه جدید بخرم.وارم مغازه شدم و با استقبال

گرم دو فروشنده جوان روبرو شدم .بعد از سلام و احوالپرسی

 فروشنده که فهمید مشهدی هستم .با احترام و برخورد عالی

و مهربانانه جنس مورد نظرم را بهم داد و بدرقه ام کرد.

اینکه از لهجه ام فهمید مشهدیم تعجبی نداشت .چون من هرجائی

 که میرم تمام تلاشم بر اینه که با حفظ اصالتم با لهجه

مشهدی صحبت کنم.اما برخورد مودبانه و متین جوان

باون سن و سال برام خیلی جالب بود.خلاصه قدم زنان وارد بازار ماهی شدم

و از چند مغازه هم خرید کردم که برخورد همه مشابه همون جوان هموطنم بود..

انصافا غرق لذت شدم .وارد مغازه ماهی فروش شدم

که صاحبش بازهم جوانی بود خوش سیما و خوش برخورد

پس از انتخاب و خرید اینبار جوان فروشنده ضمن بدرقه من گفت .

آقا توروخدا رسیدی مشهد و رفتین حرم آقا واسه منهم دعا

کنید حتما .آخه امام به خادماش بیشتر محبت داره ...........

تازه فهمیدم اونهمه محبت و توجه دلیلش چی بود...............

پالتو مشکی و بلندی که پوشیده بودم و آرم یاحسین روی سینم.....

اونا فکر کرده بودن من خادم حرم امام رئوف هستم

و اونهمه عزت از برکت شباهت پوشش من به خدام بود....

از شوق و افتخار بارونی شدم و شاکر ...شاکر خدائی که منو

همسایه خورشید هشتم قرار داد

 


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 4:46 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بچه که بودم چه دل بزرگی داشتم

اکنون که بزرگم چه دلتنگم


کاش دلم به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودم که حرفهاش

را از نگاهش می شد خوند


کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتم


کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلب ها در چهره بود


اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ام که سکوت کرده ام


دنیا را ببین ...

بچه که بودم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ام و از چشمهایم می آید!


بچه که بودم همه چشمای خیسم رو میدیدن

بزرگ شدم و هیچکی نمیبینه


بچه بودم تو جمع گریه می کردم

بزرگ شدم تو خلوت


بچه بودم راحت دلم نمی شکست

بزرگ شدم خیلی آسون دلم می شکنه


بچه بودم همه رو 10 تا دوست داشتم

بزرگ که شدم بعضی ها رو هیچی

بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست دارم


بچه که بودم قضاوت نمی کردم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنم تغییر کنه


کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتم


بچه که بودم اگه با کسی

دعوا میکردم 1 ساعت بعد از یادم می رفت

بزرگ که شدم گاهی دعواهام سالها تو یادم موند و آشتی نکردم


بچه که بودم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدم

بزرگ که شدم حتی 100 تا کلاف نخ هم سرگرمم نمیکنه


بچه که بودم بزرگترین آرزوم داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدم کوچکترین آرزوم داشتن بزرگترین چیزه


بچه که بودم آرزوم بزرگ شدن بود

بزرگ که شدم حسرت برگشتن به بچگی رو دارم


بچه که بودم تو بازیهام همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردم

بزرگ که شدم همش تو خیالم بر میگردم به بچگی


بچه بودم درد دل ها را به هزار ناله می گفتم و همه می فهمیدند

بزرگ شده ام، درد دل را به صد زبان به کسی می گویم ...

اما هیچ کس نمی فهمد


بچه که بودم دوستیام تا نداشت

بزرگ که شدم همه دوستیام تا داره


بچه که بودم، بچه بودم

بزرگ که شدم، بزرگ که نشدم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستم

ای کاش با همون صفتهای خوب و پاک بزرگ می شدیم.
    


نوشته شده در جمعه 92/10/6ساعت 6:55 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/4ساعت 10:16 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 92/10/2ساعت 2:27 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

نمیدانم چرا؟ اما تو را هرجا که می بینم کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم

/تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟همانی را که می خواهم

، ترا وقتی که میبینم /تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی

و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم

به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم زبانم لال

! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم

؟نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینندکه این من، این من آرام، در مردن به جز اینم


نوشته شده در جمعه 92/9/22ساعت 3:44 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 92/7/17ساعت 3:59 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 
7tcpvf0yWh.jpg
وقتی که قلب هایمان کوچک تر از غصه هایمان میشود
 
،v4GGiwhuRD.jpg
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند ...
 
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهم مان است
و رنج ها بیشتر از صبرمان ...
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...
 
 W2rKS6qsDf.jpg

آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی ...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم ...


آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...
وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی ...
و یکی یکی غصه ها را از دلمان برمیداری ...


گره تک تک بغض هایمان را باز میکنی
و دل شکسته مان را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب هایمان، لبخند ...


خواب هایمان را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...
 

آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخ ها را شیرین میکنی
و دردها را درمان


ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهی ها سفیدسفید ...

نوشته شده در چهارشنبه 92/7/10ساعت 3:6 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 برادر الیاس جان پاکدل پیام شادباش زادروزت را از فرسنگها

دور میفرستم و به یادت یاد خویش شیرین میکنم ...

پشت هر کوه بلند،سبزه زاریست پر از یاد خدا وندر آن باغ

کسی میخواند، که خدا هست ، دگر غصه چرا؟ آروز دارم :

 خورشید رهایت نکند غم صدایت نکند ظلمت شام سیاهت

نکند و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست

حضرت دوست جدایت نکند. تولدت مبارک


نوشته شده در شنبه 92/6/2ساعت 4:56 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 و اینک من و باز ماه ِ رمضانی دیگر /

که پُر می شود نفس هایم از یاد ِ ناب ِ تو... /

تویی که هنوز / بعد از این همه سال /

برای من اسوه ی ایستادگی هستی و صبر ... /

 من ... / این روزها / وقتی صبرم لبریز می شود

از گرمای ِ نفس گیر و زبان روزه / وقتی تشنگی

زبانم را به شکوه و گلایه باز می کند /یاد ِ تو/

یاد صبوری های تو /یاد روزهایی که با آن شرایط /

در آن گرمای نفس گیر / کنار اجاق هایی که برای

تو زندگی بود و برای من دنیای خاطره /

روزه گرفتی و هیچ وقت زبانت جز به ذکر

الحمد الله باز نشد / مرا شرم زده می کند

از اینکه شکایت کنم / استاد صبر من تو بودی /

 تویی که روزها و ماه ها و سال هاست نیستی /

 اما دریغ از یک لحظه که یادت ترکم کرده باشد /

 کاش فقط یک لحظه روزهای گذشته زنده می شد/

کاش فقط یه لحظه خاطرات ِ بودنت جان می گرفت /

 تا دست هایت را با تمام عشقم می بوسیدم /

نمیدانم چقدر حق فرزندی ام را ادا کردم /

اما می دانم حاضرم تمام هستی ام را/
 
برای یک بوسه از دستانت بدهم / پدر ِ من /
 
تاج ِ سر ِ من / فرزند کوچکت که امروز خودش پدر ست
 
 /هنوز حسرت بودن و لمس تورا دارد /
 
هنوز دلم مانده در کودکی هایم /در روزهایی که
 
تو بودی و مادر و برادر ... / پدرم / این روزها بیشتر
 
از همیشه یادت کنار من ست / اسوه ی صبر من
 
 همیشه تو بودی / زبان به شکوه باز نمیکنم از
 
 گرمی هوا و سختی روزه / چون که ذکر زبان
 
تو همیشه الحمدالله بود
 

نوشته شده در شنبه 92/4/22ساعت 10:59 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak