سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

 

AP4w7r3w8m.jpg

 

Uy57wkpJaV.jpg

 

G3MRQw6guY.jpg

 

6BJrakqRwC.jpg

 

XbCIujRPbw.jpg

 

hIkA96V1yS.jpg

 

ujWQsHJ1Od.jpg

 

pcEuSomO0A.jpg

 

diliLF6uh1.jpg

 

EkCoi8thg9.jpg

 

v0FtjaRtJc.jpg

 

7ZW3XtQM34.jpg

 

LeDXHbHSfj.jpg

 

prU7AzxLAE.jpg

 

Bf5MtxWVYK.jpg

 

jHX3NpnK5S.jpg

 

2ewrqdICw2.jpg

 

8fpt6cOBR4.jpg

 

XheUo60g5Z.jpg

 

SHAKMYZkCG.jpg

 

2TogZYWkVz.jpg

 

Bh1RIvGR0C.jpg

 

73kjL99nHg.jpg

 

Tzkf2XOqVv.jpg

 

hu3ltghUTs.jpg

 

d4wKOQTKb0.jpg

 

nd5xSsrlIU.jpg

 

H0Ya26JDHj.jpg

 

mXuCisrjTy.jpg

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 9:58 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

تصویر تکان دهنده از یک عقدکنان باورنکردنی یک شهید

الف – مادر گرانقدر شهید ابن یامین رمضان نژاد فریدونکناری تعریف می کند:
«همیشه آرزویم این بود که پسرم را داماد ببینم. وقتی جنازه ی ابن یامین
را آوردند، گفتم سفره ی عقد بچینند. آن روز احساس کردم که حوریان
بهشتی در اتاق عقد حضور دارند و برای پسرم که با یکی از آنها وصلت کرده
از خوشحالی دف می زنند. زمانی که داشتم به دست و پای ابن یامین حنا می بستم
انگار کسی به من گفت: حوریان، حنا را از دست و پای داماد می ربایند.»


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 9:39 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


غوطه خوردن در تلاءلو آبی

قایقرانی با شکم خالی

لحظه عبور..

آشپزی با رنگ آمیزی خورشید

زیبایی گل آلودگی

عبور از دالان آبی

بازار شام در قاب

دوستی خروس با بچه ها

احمد شاه و جنگجویان بازنشسته.

سکون

قایقرانان میان شب و روز

زندگی یک معجزه است

چشم های فراموش شده


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 8:53 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

خدایاعاصی وخسته به درگاه توروکردم/

نماز عشق رااخر به خون دل وضو کردم/

دلم دیگربه جان امددراین شبهای تنهایی/

بیابشنوتوفریادی که پنهان درگلوکردم


نوشته شده در چهارشنبه 91/4/28ساعت 9:0 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

مینویسم به افتخار بزرگ ترین مرد زندگیم ..

 

نوشتن در موردش سخته ...میدونید سختیش چه طعمی داره ...

 

طعم احساس شرم از همه بزرگی که در برابرت داره ..

 

حس کوچکی در برابر تمام بزرگیش ...

 

خیلی سخته بخواهم از حس و حالم بگم ...

 

کسی که همیشه صداش میکنم ((بابایی))

 

اونم همیشه جوابم میده(جان بابایی)

 

میخواد صدام کنه میگه _باباجان _

 

وقتی پشتم حس میکنم یه کوه پشتم واستاده

 

دست که میذاره رو شانه ام حس میکنم هرچی بخواهم میتوانم داشته باشم ...

 

وقتی میخنده ....دنیاس که به روی من لبخند میزنه..

 

خدا نکنه غمشو ببینم

 

اونوقته که تویی یه لحظه خم میشم ..نابود میشم ...

 

یبار اشکشو دیدم  کی؟!

 

روبه روی ایوان طلا نجف ...

 

اشک ریخت و اشک ریختم ...

 

......

 

درسته صداش بمی داره ..

 

اما قلبی داره بزرگ

 

مهربون

 

مثل آسمان ...

 

درسته دستاش ضمخت شده ....

 

اما دلش نرمه ....

 

درسته گاهی اخم میکنه ...اما اون ته ته نگاهش عشق میشه دید ....


پدر


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 7:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

سرده این پایین,از اون بالا تماشا کن,

    اگه میشه فقط گاهی بیا دست منو "ها " کن!

       خدایا سرده این پایین,ببین دستامو میلرزه,

         دیگه حتی همه دنیابه این دوری نمی ارزه!

         بگو گاهی که دلتنگم,از اون بالا تو میبینی,

بگو گاهی که غمگینم,تو هم دلتنگ و غمگینی!

    کسی اینجا نمیبینه,که دنیا زیر چشماته,

          یه عمره یادمون رفته,زمین دار مکافاته!

       خدایا! وقت برگشتن,یه کم با من مدارا کن ,

    شنیدم گرمه آغوشت ,اگه میشه منم جا کن


نوشته شده در چهارشنبه 91/4/14ساعت 6:59 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

داستان تشنگی و چشمه

 

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ،

تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.

ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب

مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر

از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند

و در آب می‌افکند.

آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت

زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟…

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است.

اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن

صدای موسیقی است. نوای آن حیات بخش است،

مرده را زنده می‌کند. مثل صدای رعد و برق بهاری

برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه

برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی

یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش

یعقوب می‌رسید .

فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین

نزدیکتر می‌شوم، دیوار کوتاهتر می‌شود.

خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است.

هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو

کوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر می‌شوی.

هر که تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌کند. هر که آواز

آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

منبع: داستانک


نوشته شده در سه شنبه 91/4/13ساعت 11:4 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران

که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود

برای مشتریها . افراد زیادی اونجا نبودن , سه نفر ما بودیم

با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن و پیر مرد که حدود 60-70 سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان

تقریبا 35 ساله اومد تو رستوران. یه چند دقیقه ای

گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد .

شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه

صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی

گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور

که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوقدار

رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من

هستند. میخوام شیرینی بچه ام رو بهشون بدم.

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده . خوب ما همگی

مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم

که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش . اول

بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما

قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم.

اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر

جوان و اون پیرزن و پیرمرد رو حساب کرد و با غذای

خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد…

خوب این جریان تا اینجاش معمولی و زیبا بود , اما

اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم

سینما. توی صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم. ناگهان

با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5

ساله ایستاده بود توی صف. از دوستام جدا شدم و جوری

که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم

که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه!

دیگه داشتم از کنجکاوی می مردم , دل زدم به دریا

و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت

من رو شناخت , یکذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام

و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته


پیش بچه تون بدنیا اومد و بزرگم شده . همینطور که

داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت : داداش او جریان

یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.


دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت: …  اون روز وقتی وارد رستوران

شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام

رو شستم .همینطور که داشتم دستام رو می شستم

صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن

منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن.
پیرزن گفت کاشکی می شد یک کم ولخرجی کنی امروز

یک باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یک سال میشه که

ماهیچه نخوردم.


پیر مرده در جوابش گفت: ببین اومدی نسازی ها قرار

شد بریم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه

. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه

الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار

تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که

سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین؟


پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد: پسرم ما هردومون مریضیم.

اگه میشه دو تا سوپ با یکدونه از اون نونای داغتون
برامون بیار.

من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت

هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم می میرم.


رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن.


بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیرزنه

بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی

ماها که دیگه احتیاج نداشتیم .


گفت داداش، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم

دنیای خودم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم.

 
این رو گفت و رفت.

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه

که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار

نگاه میکردم و مبهوت بودم… واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان


دمید.


نوشته شده در سه شنبه 91/4/13ساعت 4:44 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

خدایا در وعده هایت اینهمه غم نبود  


نوشته شده در سه شنبه 91/4/13ساعت 3:54 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 فقط دلم میخواهد زانو هایم را تنگ در آغوش بگیرم


و گوشه ای، گوشه ترین گوشه ای که می شناسم بنشینم ,.........


چقدر دلم برای یک خیال راحت تنگ است...



دلگیرم...شاید از خودم...شاید هم .....!!!!!!


نوشته شده در چهارشنبه 91/4/7ساعت 8:44 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


Design By : Pichak