همسایه خورشید
ایرا بروان Ira-Brown تنها دو سال دارد اما او یک مدل معروف در آمـریکاست . والدین او چندین قرارداد با شرکتهای معروف تولید کننده لباس کودکان امضا کرده اند. این دختر علاقه زیادی به عکس گرفتن دارد و از کارهایی که انجام می دهد لذت می برد و دقیقا همان کارهایی را انجام می دهد که عکاسان می خواهند. به گزارش صفحه عربی «تابناک»، روزنامه فرامنطقهای «الشرق الأوسط»، در خبری تصویری، تأثیرگذارترین عکسهای گرفته شده در سال 2010 میلادی را از نگاه خود منتشر کرد که به ترتیب به شرح زیر است: 1- سفر مشترک و تاریخی «بشار اسد»، رئیس جمهور سوریه و «ملک عبدالله بن عبدالعزیز آل سعود»، پادشاه عربستان سعودی به لبنان. این سفر در سی ام جولای 2010 انجام شد و به گفته کارشناسان، به کاهش تنش میان احزاب و جناحهای گوناگون لبنانی تأثیر بسزایی داشت. این تصویر، نشان میدهد که رئیسجمهور سوریه و پادشاه سعودی در هواپیما در کنار یکدیگر با رویی خندان که نشان از رضایت طرفین از این سفر داشت، نشستهاند. گفتنی است، این نخستین سفر یک پادشاه سعودی به بیروت در 53 سال گذشته بود. 3- سومین عکس تأثیرگذار از نظر روزنامه «الشرق الأوسط» به نخستین لحظه ورود «محمد البرادعی»، رئیس سابق سازمان بینالمللی انرژی اتمی و نامزد احتمالی انتخابات آینده ریاست جمهوری مصر به قاهره است. وی در استقبال شدید شهروندان مصر وارد کشورش شد. هواداران وی با شعار «برادعی دوستت داریم» از او استقبال کردند. 4- اما چهارمین عکس تأثیرگذار مربوط به دیدار «محمود احمدی نژاد»، رئیسجمهور ایران با «سید حسن نصرالله»، دبیرکل حزب الله لبنان است که در آن، «نصرالله» تفنگ یک سرباز صهیونیستی را که توسط مبارزان حزبالله به غنیمت درآمده بود، به ملت ایران هدیه داد. 5- پنجمین و آخرین عکس تأثیرگذار از نگاه «الشرق الاوسط»، مربوط به لحظه برگزیدن قطر به عنوان میزبان بازیهای جام جهانی فوتبال در سال 2022 میلادی است. در این عکس، پادشاه قطر در کنار رئیس فیفا ایستاده است. پس از انتخاب قطر به عنوان میزبان، چهرههایی مانند شیخ «یوسف قرضاوی» این انتخاب را مایه افتخار مسلمانان دانستند! این در حالی است که دولت قطر اعلام کرده که از بازیکنان و تماشاچیان «اسرائیلی» نیز در خاک کشورش استقبال خواهد کرد. 1. شنگول جان! تو برادر بزرگتر آن دوتای دیگر هستی، پس مراقبشان باش، مرسی. دفعه قبل که آقا گرگه وارد خانه شده بود و تو و منگول را قورت داده بود، من رسیدم و شکمش را پاره کردم و آزادتان کردم. اما از این به بعد من دیگر نیستم. اون قدیم مدیم ها قصه اینجوری بود که آقا گرگه اول صدایش را نازک می کرد و در می زد، شما پا نمی دادید.بعد دستهایش را آردی می کرد، شما پا نمی دادید.بعد سر و صورت و پاهایش را سفید می کرد، شما گول می خوردید و پا می دادید و در را باز می کردید. اما توی این دور و زمانه، عزیزم! گرگ ها اینقدر پر رو شده اند که نه تنها صدا نازک نمی کنند بلکه ادعای مامان شما بودن را هم ندارند و صاف و پوست کنده می گویند که: « لطفاً در را باز کنید؛ من گرگ هستم!» تا اینجایش که جای ترس ندارد. اما من از این می ترسم که شما هم آنقدر بزغاله باشید که حاضر شوید در و دروازه را راحت به روی گرگ باز کنید و نه تنها منتظر منت و التماس و در نهایت حمله آقا گرگه نشوید بلکه خودتان داوطلبانه open door شوید. و توی شکم گرگه افتخار کنید که ما اگر در را باز نمی کردیم، خانه را روی سرمان خراب می کرد! ............عاقبت خانه خراب دل دیوانه شدم/ محرم یک حرم و از همه بیگانه شدم/ لب می نوش تو تا بر لب پیمانه رسید/ خون جگر گشتم و می در دل پیمانه شدم/ یار چو ن شمع شب افروز ببزم دگران /سوختم ز اتش غیرت پر پروانه شدم/ همه شب تا که بپایش نرسد بوسه شوق/ از حسد مردم خاک ره میخانه شدم/ .........عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم/ اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم/ الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم/ گل های باغ شعر را زیب سرا پایت کنم /بنشین که من با هر نظر با چشم دل با چشم سر /هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت کنم/ گفتنی است این عالم جلیل القدر در تاریخ 12 شوال سال 1348 هـجری قمری در شهر کربلا متولد و در 15 جمادی الثانی سال 1415 هجری قمری در شهر مقدس قم درگذشت. او وصیت کرده بود که در زادگاهش دفن شود اما با توجه به اینکه در آن زمان رژیم بعث سابق عراق حکومت می کرد و انتقال جسد به عراق غیر ممکن بود، پیکر وی به صورت امانت در حسینیه ای در شهر قم به خاک سپرده شد. بر همین اساس حضرت آیت الله سید “صادق شیرازی” از مراجع تقلید قم بر بالین پیکر وی حاضر شد و گفت: این مسأله، نتیجه محاسبه روزانه نفس است و جا دارد از این امر عبرت بگیریم و در راه خدا و ائمه اطهار (ع) قرار گرفته، تا در دنیا و آخرت جاودانه بمانیم. قابل ذکر است پیکر این عالم ربانی روز پنج شنبه 8 جمادی الثانی 1432 هجری قمری برابر با 22 اردیبهشت 1390 در شهر کربلای معلا تشییع و در مقبره خاندان آیت الله العظمی شیرازی در حرم مطهر حضرت أباعبدالله الحسین (ع) دفن خواهد شد. در پایان گفتنی است آیت الله سید “محمد کاظم قزوینی” داماد مرحوم آیت الله العظمی سید “میرزا مهدی شیرازی” از مراجع تقلید قرن گذشته عراق بوده است. آیت الله قزوینی زمان حیات خود کتاب “موسوعه الامام صادق(ع) و کتاب “من المهد الی اللحد” را تألیف کرد. جنگ داخلی در لیبی با شروع اعتراضات بهار عربی آغاز و با ورود شورای امنیت سازمان ملل و اعلام منطقه پرواز ممنوع و ورود نیروهای ناتو علیه مواضع دولت «معمذ قذافی» وارد فاز جدیدی شد. مایک ادموند عکاس و هنرمند عکسی مفهومی از خود گرفته و با نوشتن جمله:اگر دقت کنید به تغییرات پی میبرید شهرت زیادی به دست آورد. این عکس هم تمام رخ هست و هم نیمرخ ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند، دون شان من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانهام را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد. جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومین فرزند… اسب در زیر پایش، به عقابی میماند که مماس با زمین پرواز میکند. آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیروت کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین میاندازد. وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان. همه این جنازهها که اکنون در سایه سار نخلها خفتهاند، تا لحظاتی پیش ایستاده بودهاند و سدی شکست ناپذیر مینمودهاند. فقط چهار هزار نفر، مامور نگهبانی از شریعه بودهاند با اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان و خود و سپر و زره و عمود. فرمانده سپاه دشمن گفته است که اگر اینان به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند، احدی از شما را زنده نمیگذارند. باور دشمن بر این بوده است که نه از آب، که از حیات خویش نگهبانی میکند. اکنون همه آن چهار هزار، یا کشته اویند یا گریخته از هجوم خشم او. اما آنها که گریختهاند بازخواهند گشت. یاران خویش را به کمک خواهند خواست و بازخواهند گشت حتی پیادهها بر این اسبهای سرگشته و بی صاحب خواهند نشست و هجوم و محاصره را از سر خواهند گرفت. اکنون این صدای نرم تلاقی پاهای اسب با زمین مرطوب. و اینک این صدای پای اسب و آب. و اینک این آب. این مشک خالی و آب. این سوار تشنه لب و آب. اما کیست این سردار که از میان چهار هزار سوار نیزهدار عبور کرده است و خود را به آب رسانده است، بی آنکه آب در دلش تکان بخورد؟! این، عباس علی است، عباس، فرزند علی بن ابیطالب(ع). در صفین، نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله کمان جبهه دوست رها شد و خود را به عرصه نبرد رساند. جز علی، هیچکس، نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمیدانست که این نوجوان نقاب بر چهره کیست. آنان که از چشم، سن و سال را میسنجیدند، گفتند که بین دوازده تا چهارده سال. آنان که از هیکل و جثه، پی به سن و سال میبردند، گفتند که حدود هفده سال. آنان که از چستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس میزدند، گفتند: قریب بیست سال. آن نوجوان نقاب زده که همه را به اشتباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه کار، به دور میدان چرخ میخورد و مبارز میطلبید. چستی و چالاکی نوجوان، حکمی می کرد و شهامت و صلابتش، حکمی دیگر. چرخش تند و تیز شمشیر در دستهایش حکمی داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی دیگر. و این بود که هیچکس از جبهه مخالف، پا پیش نمیگذاشت. معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز. ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند، دون شان من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانهام را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد. جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد. دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیدا کند، جنازهاش در کنار جنازه برادر قرار گرفت. در جبهه دوست، لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی اوج میگرفت و در جبهه دشمن، سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگین تر میشد. و وقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز، وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست. و این آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت: تکه تکه اش میکنم و به اندازه داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ مینشانم. و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان، خود را به عرصه نبرد رساند. دست سوار اما انگاره تازه، گرم شده بود چون شیری که روباه را به بازی میگیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچکس نفهمید چه آنی، سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند. وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست آنچنانکه هر چه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچکس به میدان نیامد و آنچنانکه حتی هیچکس جرات جمع کردن جنازههای آل ابوشعثا را به خود راه نداد. این عباس علی است. خسته، گرسنه، تشنه، داغدیده و مصیبت زده. داغ هایی که هر کدام به تنهایی برای از پا درآوردن مردی کافی است؛ داغ سه برادر، داغ یک فرزند، داغ چندین برادرزاده و خواهرزاده و داغ چند ده عزیز و همدل و همراه. و اکنون این اوست و آبی که تا زانوان او و شکم اسب، بالا آمده. اکنون این اوست و آب و مشک خالی و بچه های حسین(ع). اکنون این اوست و لبهایی که از تشنگی ترک خورده. اکنون این اوست و تنی که از تشنگی ناتوان شده. وقتی به جرعهای آب میتوان توان هزارباره گرفت، چرا این توان را – نه از خودت که – از انجام رسالتت دریغ میکنی؟ بیست و پنج سال پیش بود، یا کمی بیشتر. علی(ع) در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سپید و چهرهای آفتاب سوخته اما نمکین داشت به مسجد درآمد. فضای اطراف شریعه ملتهب شده است صدای پا و شیهه اسبها و صدای عبور سوارها از لابلای نخلها، نشان از تجهیز و بازسازی سپاه دشمن دارد. برگرفته از کتاب «سقای آب و ادب» نوشته سید مهدی شجاعی. انتشارات نیستان
2- اما دومین عکس تأثیرگذار، مربوط به لحظاتی پیش از سخنرانی «باراک اوباما» رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا خطاب به جهان اسلام است که در جمع شیوخ و اساتید دانشگاه الأزهر در قاهره، پایتخت مصر انجام شد. به گفته کارشناسان آمریکایی، این سخنرانی تأثیر بسیاری در بهبود روابط آمریکا با جهان اسلام داشت.
گذشته از طنز بودن مطلب؛ نکات جالبی دارد...
دوست داشتم قبل از رفتنم چندتا نکته و اندرز برای شما داشته باشم، هرچند که می دانم نسل امروز نسبت به هرگونه پند و نصیحتی آلرژی دارد و زود فیوز می پراند. اما خب با تحمل کردن این چند خط، جانتان که بالا نمی آید، ناسلامتی من دارم می میرم. پس خوب و با دقت گوش بدهید:
2. منگول جان، آی بزغاله با توام! 75 درصد نگرانی من بابت تو است. بابت منگل بازی هایی که گهگاه از خودت استخراج می کنی و دیگران را هم با خودت به ته چاه می کشی. یادت نرود که هر گرگ و شغالی پشت در خانه هر بز و بزغاله ای، فقط به یک چیز می اندیشد که آن یک چیز نه اجاق گاز توست، نه النگو و گوشواه و بوق مرمری توست، نه پلی استیشن و انبار علوفه توست و نه چیز دیگری جز تو و آن گوشت خوش مزه ات! به همین خاطر تا وقتی پشت در هست، حاضر است هر شرط و تبصره و IF تو را سه سوت بپذیرد. ولی وقتی در باز شد و چراغ سبز نشان داده شد، هر راننده ای پایش را از روی ترمز بر می دارد و گاز می دهد و گاز می زند(!) یاس منگولا جونم!
3. حبه انگورکم، خوشگل و با نمکم. دختر کوچولو و دوست داشتنی ام. حبه جانم! من از تو فقط خاطره های خوش و قشنگ به یاد دارم.یادت هست اولین سالی که دانشگاه قبول شدی و رفتی، برایم نامه نوشتی: « بزی نشست رو ایوونش، نامه نوشت به مادرش ... .» من همانجا زیر لب گفتم ای ول حبه، دمت جزغال! همین روحیه ات را حفظ کن و بدان گرگها از شاخ تو همیشه می ترسند. امید مامان بزی تویی. مراقب برادرهای دست و پا چلفتی ات هم باش که گافهای جواتی ندهند و اگر روزی رسید که دیدی منگل بازی های منگول و آب شنگولی خوردن های شنگول دارد کار دستت می دهد، باز هم بپر پشت ساعت دیواری وپشت تیک و تاک ثانیه ها مخفی شو.
وین چه حالی است که یکسر همه جانانه شدم/ این چه بازیست ندانم بسرا پرده غیب/ که چو بازیچه به تسبیح زمان دانه شدم/ نور حق بین که در این دل دیوانه دمید/ شهره شهر شدم محرم هر خانه شدم /
من که افسونگر افسانه دلها بودم/ اتشی ریخت بجانم که خود افسانه شدم /جز بیاد من و دل تا نزند می همه جا /نغمه ساز شدم ناله مستانه شدم/ این چه شوری است که در سینه مشتاقم ریخت -/عاقبت خاک نشین در میخانه شدم
نکته جالب توجه و بسیار مهم این بوده که پس از مدت 17 سال از درگذشت آن عالم ربانی که از سخنرانان و پیرغلامان أبا عبدالله الحسین (ع) بود، در طول این مدت جسد آن مرحوم و نیز کفن وی کاملا سالم مانده و گویا تنها چند ساعت از خاکسپاری وی گذشته است.
این جنگ فراتر از پیش بینی های مورد انتظار طول کشیده است. همگان فکر می کردند با توجه به انزوای بین المللی لیبی و ناتوان بودن این کشور از نظر تسلیحات نظامی، به زودی در برابر سلاح های پیشرفته غرب از پا درخواهد آمد اما اینگونه نشد و سرهنگ قذافی و نیروهای وفادار به او سرسختی بسیار نشان دادند.
اما با این وجود شواهد نشان می دهد که قذافی و نیروهای او به آخر خط رسیده اند. از سویی انبارهای تسلیحاتی آنان رو به پایان است و با توجه به محاصره این کشور توسط ناتو امکان علنی خرید اسلحه از سایر کشورها برای لیبی امکان پذیر نیست و رژیم قذافی تنها با خرید اسلحه و مهمات قاچاق می تواند اندکی ذخایر تسلیحاتی خود را بهبود ببخشد اما به نظر نمی سد حجم این قاچاق به اندازه ای باشد که توان رویارویی بیشتر با نیروهای مخالف دولت که هر روزه از سوی نیروهای غربی با اسلحه و آموزش های نظامی مجهز می شوند و سازمان نیرومند پیمان آتلانتیک شمالی موسوم به ناتو را داشته باشد. شواهد نشان از سقوط دولت قذافی در چند روز آینده دارد.
رویترز عکس های جدیدی از جنگ در لیبی و آخرین تحولات صورت گرفته در این کشور منتشر کرده است که در پی می آید:
چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهره درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قالب گرفته است.
ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش میکاهد این چه ماهی است که رنگ از رخ روز میزداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ میکند!؟
چیزی به آب نمانده است برق آب در چشمهای اسب و سوار میدرخشد. هوای مرطوب در شامه تفتیدهاش میپیچد و به او جان و توان تازه میبخشد. سوار دمی به عقب برمیگردد و کشتههای خویش را مرور میکند.
«تو را برای همین روز میخواستم عباس! ناز بازوان تو! حالا بدان که چرا در ابتدای ورودت به این جهاد، بر دستها و بازوان تو بوسه میزدم و سر انگشتانت را به آب دیده میشستم. باغبان اگر در آینه نهال، شاخسار سر به آسمان کشیده درخت را نبیند که باغبان نیست.»
و جوان سوم و چهارم و پنجم …
و نوجوان، فاتح و شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهرهاش برداشت تا عرق از پیشانی اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این، عباس علی است، ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته است و هنوز مو بر چهرهاش نروییده است.
نه خستگی، نه تشنگی، نه گرسنگی، نه این همه داغ، هیچکدام تاب از کف عباس نربوده و توان عباس را نفرسوده، اما دیدن تشنگی حسین(ع) و بچههای حسین، طاقتش را سوزانده و او را راهی شریعه کرده است.
اکنون این اوست و جگری که از تشنگی تاول زده. اکنون این اوست و هجوم لشگر عقل از هزار سو که او را به نوشیدن آب ترغیب میکند: تو علمدار لشگر حسینی، باید استوار بمانی. تو محافظ بچه های حسینی، باید توان در بدن داشته باشی. تو تکیه گاه سپاه حسینی، نباید فرو بریزی.
تو یک عمر زیستهای برای همین یک روز و اگر امروز نتوانی بجنگی و از محبوبت دفاع کنی، همه عمر را به باد دادهای…
با لهجهای شیرین به همه سلام کرد، حلقه جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست: «علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آوردهام به تو هدیه کنم.»
علی خندید؛ ملیح و شیرین، آنچنانکه دندانهای سپیدش نمایان شد.
«دلیل، دل توست عزیز دلم! اما این هدیه ارجمندت را به نشانه میپذیرم.»
پیرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت.
فراوان داشت علی از این عاشقان بینام و نشان. شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری بود یا حادثهای.
خبر، عباس(ع) بود که بلافاصله آمد. هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا، سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت.
علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟
عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود.
«بله، پدر جان! قربان دست و دلتان.»
علی فرمود: بیا جلو نور چشمم!
عباس پیش آمد. علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد: «این به ودیعت برای کربلا.»
Design By : Pichak |