خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی ست
هوای ناله هایش نینوایی ست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهی ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی ست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این سان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی آشنایی ست
به هم اعضای او وصل از جدایی ست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
همسایه خورشید
ژاپنی ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت می کنند با بچه هایشان، می ترسانند، درس اول هم جغرافیا است؛ نقشه ژاپن را میگذارند جلوی بچه ها و می گویند: ببینید این ژاپن کوچولوی ماست، ببینید! ژاپن ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد، زمینش محدود است و جمعیتش زیاد و... لیست «نداشته ها» را به بچه ها گوشزد میکنند، خیلی خودمانی بچه هایشان را می ترسانند... ، به «بچه ها»گوشزد میکند، حتی حجم موضوعات درسی کتابهای درسی در ژاپن، یک سوم اروپا است، چون ژاپنیها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است! مخالف وموافق- که از همان اول مدام در گوش بچه ها می خوانند: «ای ایران،ای مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و... اگر گربه جغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچهها، باغرور میگویند: « بچه ها ببینید! ایران همه چیز دارد! ایران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دریا دارد و...» نتیجه اش میشود احساس «داشتن» و «غنای کامل» وایجاد تلفیقی از تنبلی اجتماعی و حتی طلبکاری که به اشتباه به آن میگوییم غرور ملی. با این وصف، کودکان و جوانان و مدیران و نسل جدید ما باید برای چه «چیزی» تلاش کنند؟ این میشود که بچه های ما فکر و ذکرشان، میشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان شدن، یعنی شغلهای رویایی و به شدت مادی – که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف اول و آخر را میزند نه نیاز کشور ... سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند ! ، او تنومند تر بود ... نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ... بانو ببخش اگر دیر آمدم، بانو ببخش فرزندت را... بانو ببخش اگر فرزند کوچکت بی وفاست.. ببخش اگر بد شده... . بانو کودکت بهانه ات را میگیرد! بانو اگر برایت نمی نوشتم، اگر برایت گریه نمیکردم ...دلم می مرد. بانو! امسال لیاقت نداشتم به هیئت فاطمیه ات بیایم. اما بانو!برای دل کوچکم هیئتی کنج قلبم برپا کرده ام... هیئتی که سینه زنانش واژه ها و اشک هایم هستند. بانو!خواهش میکنم به مجلس کوچک من هم بیا! بانو! اجازه میدهی برایت بمیرم؟! بانو !می شود برای اشک های دل پردرد مولا بمیرم؟! می شود برای محسن پرپر شده ات بمیرم؟! بانو اجازه بده برای زینبت،برای حسنت و حسینت بمیرم..! بانو! اگر برای شما نمیرم می میرم! آه بانو! چقدر اشک های تنهایی یک مرد پهلوان سنگین و عمیق است! آه مولا! وای از خانه ی بی زهرا! وای از روزگار بی زهرا! آه مولا! بانو! اشک ها و واژه ها می خواهند شور بگیرند.. اگر اذن دهی نام حسینت را به لب بیاورم... و نام زینب قهرمان دست پرورده ات را، و بگویم کربلا.... آه! اجازه دهید برایتان بمیرم که اگر برایتان نمیرم می میرم!! یا زهرا. . بزرگواری میگفت رفته بودم ملاقات جانباز عزیزی که شیمیای شده بود توسط عامل تاول زا تمام صورتش تاول تاول بود ..بعد از احوالپرسی بهش گفتم خدا انشاءالله شفا بده و صبر .اون جانباز عزیز در حالیکه ماسک اکسیژنش را بر میداشت گفت :من ناراحت خودم نیستم ناراحت دخترمم /یه وقت صدا زد فاطمه جان بیا بابا.دیدم یه دختر چهار پنجساله با چادر سفید گلدار قشنگی اومد داخل ..چشمم افتاد به دستهای کوچولوی این نازدانه دیدم پر از تاول شده دستهاش .... اون جانباز عزیز گفت میبینی عامل تاول زا از من باین بچه رسیده . بخدا درد خودم مهم نیست ولی وقتی شبها این کوچولو میاد جلوم دستهای کوچیکش را نشونم میده و هی میگه بابا میسوزه دستهام ...:-(( بخدا داغون میشم //// من مدیون کسانی هستم که بر من صبر کردند مادرم که صبرکردو منتظر شد تا من که یک ذره ناچیز بودم از عدم پا به این جهان خاکی گذاشتم و باز مادرم صبرکرد تا رشد کردم وبزرگ شدم معلمم که صبرکرد تا بتوانم با دستان کوچکم قلم به دست بگیرم وخواندن ونوشتن بیاموزم وباز معلمینم که اشتباهاتم را با صبر وتحمل گوشزد کردندو اساتیدم بر جهل من صبر کردند تا من در رشته تحصیلیم موفق شوم مربیانم صبر کردندتا بتوانم مهارتهایی رابرای بهتر زیستنم کسب کنم و دوستانم که بی مهریهایم را ندید گرفتند ومرا تنها نگذاشتند وهنوز صبر میکنند فامیلم که دوری کردن از آنهارا پای گرفتاریهایم گذاشتم وآنهاهنوز از من سراغ میگیرند وهمسایگانی که در یک کوچه هستیم وهیچوقت حالشان را نمی پرسم وآنها بر این بی اعتنایی من صبر میکنند و باز به من احترام می گذارند وارواحی که از این دنیا رخت بربستند صبر می کنند ودر انتظارند که من باز به سراغشان بروم وخیرات بدهم وشهیدانی که از محله مان به جنگ رفته وشهید شدند ودر انتظارند که من روزی فارغ از دغدغه زندگی لحظاتی را با آنها به نجوا بنشینم ومی بینم که خدا نیز بر گناهانم صبر کرده است وبه من فرصت داده تا جبران کنم و من روزی همه این صبرهارا جبران خواهم کرد همه وهمه بر من صبر می کنند وبراستی چه نعمتی ست این صفت بارز انسانی ومن باز می خواهم بر من صبرکنندتا روزی بشوم آنگونه که باید باشم هفت بار خویشتن را خوار یافتم : نخست آن که دیدم به امید سرفرازی جامه خواری به تن کرده است. دوم آنگاه که دیدم در برابر راست قامتان جست و خیز می کند. سوم آنگاه که او را در گزینش میان سخت و آسان آزاد گذاردند و او آسان را بر گزید. چهارم آنگاه که گناهی انجام داد و سپس خود را دلداری داد که دیگران نیز همگی چون او گناه می کنند. پنجم آنگاه که از سستی خویش رنجها دید و بردباری اش را نشان توانمندی اش شمرد. ششم آن زمان که زشت چهره ای را خوار شمرد-حال آنکه چهره ی یکی از نقابهای خود او بود . هفتم آن زمان که به ستایش زبان گشود و اندیشید که کار نیکویی انجام داده است در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند. و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم ی دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود...فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن! می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود. همان دلهای بزرگی که جای من در آن است آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم. دلتنگی هایت را از خودت بپرس.و نگران هیچ چیز نباش! هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است! اما من نمی خواهم تو همان باشی! تو باید در هر زمان بهترین باشی. نگران شکستن دلت نباش! میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.و جنسش عوض نمی شود ... و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ... و تو مرا داری ... برای همیشه! چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ... چون هر گاه تنهاشدی، تازه مرا یافته ای ... چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم، صدای خرد شدن دیواربین خودم و تو را شنیده ام! درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!دلم نمی خواهد غمت را ببینم ... می خواهم شاد باشی ... این را من می خواهم ...تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا. من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم) و من هرشب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ... نگران نباش! دستان مهربانم قلبت رامی فشارد. شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟ اما، نه من هم دل به دلت بیدارم! فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تورا فرا می خواند به زیستن !
در ژاپن نظام آموزشی فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه را از همان اول کار
حالا این را مقایسه کنید با کتابهای درسی و حتی رسانه های ما-از هر جناح و طیف،
در دبستان هم، اولین درس ما تاریخ است، نه برای عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»،
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ،
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ..
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم...؟
من چیزهای با ارزشی دارم ....!
حنجره ای برای بغض ...
چشمانی برای گریه...
لبهایی برای سکوت...
دستهایی برای خالی ماندن...
پاهایی برای نرفتن....
شبهایی بی ستاره....
پنجره ای به سوی کوچه بن بست...
و وجودی بی پاسخ.....
سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت
Design By : Pichak |