همسایه خورشید
ما هم میدانیم که قصه آرزوی آخر چیز دیگری است. آنچه در این صفحات میخوانید داستانهای تاثیرگذار و پراحساسی است درباره افرادی که قبل از به پایان رسیدن زندگیهایشان به آرزوهای آخر خود رسیدهاند و در واقع لحظههای باشکوهی را در زندگی خود و دیگران رقم زدهاند.
شد او در این سن فوت کند. کولبی عاشق کارتون انیمیشن بود و آخرین آرزویش دیدن فیلم «UP» محصول کمپانی پیکسار بود، اما این فیلم در آن زمان تازه اکران سینمایی خود را آغاز کرده بود و کولبی هم آنقدر ضعیف بود که نمیتوانست به سالن سینما برود. عموی کولبی با موسسه پیکسار تماس گرفت و از آنها خواست برای این دختر کاری بکنند. فردای آن روز یکی از مسئولان کمپانی پیکسار با نسخه دیویدی از فیلم به همراه هدیههای صداپیشگان فیلم و بیش از 200 بادکنک رنگی از لسآنجلس به سانتا ورنیکا، محل زندگی کولبی پرواز کرد و این فیلم را برای کولبی و خانوادهاش به نمایش گذاشت. این مقام کمپانی پیکسار، بادکنکهایی را که به همراه آورده بود در اطراف خانه کولبی آویخت تا تصویری مشابه تصویر خانه فیلم «VP» را برای این دختر کوچک فراهم کند. تنها 7 ساعت پس از پایان نمایش فیلم بود که کولبی چشمانش را بست و دیگر باز نکرد. البته مادر او گفته بود که دخترش پیش از مرگ به او گفته که چقدر خوشحال است و به آرزویش رسیده و با لبخند هم از دنیا رفته است. پس از درگذشت این دختربچه کمپانی پیکسار اعلام کرد که تا آن زمان تصمیمی برای انتشار فیلم «UP» دیویدی نداشت و آن نسخه از فیلم صرفا برای تماشای کولبی تهیه شده بود و حالا در موزه این شرکت نگهداری میشود. پزشکان میدانستند که شرایط او وخیم است و مدت زیادی نمیتواند زنده بماند. برت ماری هم این را میدانست اما به اطرافیانش گفت که تنها یک آرزو دارد و آن هم این است که در مراسم جشن سالانه پایان تحصیلی مدرسهاش در سالن کمبریجها لو بریج شرکت کند، اما خب او آنقدر ضعیف بود که نمیتوانست به آن سالن برود، اما همکلاسیها و مدیران مدرسه و همسایههای برت، آرزوی او را برآورده کردند. آنها در سالن و زیرزمین آپارتمان محل زندگی خانواده کریستین، جشن پایان سال تحصیلی را یک ماه زودتر برگزار کردند، 80نفر از هممدرسهایهای برت ماری و 50 نفر از کارمندان مدرسه و همسایههای خانواده کریستین به این مهمانی باشکوه آمدند و دو گروه موسیقی هم بدون آنکه پولی دریافت کنند در این مهمانی برنامه اجرا کردند. برت ماری، تنها 3 روز بعد از این مهمانی درگذشت. مادر او پس از فوتش گفت: «میدانم که دخترم خیلی چیزهای زیبا را ندید، او ازدواج نکرد، صاحب فرزند نشد، به مسافرتهای دور و دراز نرفت، اما خوشحالم که دوستانش آخرین آرزوی او را برآورده کردند.» و پژوهش علوم تحصیل کند و در این رشته هم فارغالتحصیل شود و آخرش هم به آنچه میخواست رسید. جالب است بدانید که او 3 هفته پس از یک اتفاق مهم در زندگیاش به آرزوی خود رسید. در واقع هاریت 3 هفته بعد از آنکه شمعهای جشن تولد صد سالگیاش را فوت کرد، در جشن فارغالتحصیلی دانشگاهی حاضر و به عنوان مسنترین فارغالتحصیل دانشگاهی در جهان مطرح شد. تنها یک روز پس از آنکه خانم ریچاردسون مدرک دانشگاهی خود را اخذ کرد در حضور تمام اعضای خانواده خود به آرامی در محل زندگیاش درگذشت نوه این خانم اشاره کرد که مادربزرگش آنقدر از کسب مدرک دانشگاهی خودش خوشحال بود که آن را به دیوار روبهروی تخت خود نصب کرده بود تا در همه حال آن مدرک را ببیند. هاریت ریچاردسون در دوران جوانی خود یک دوره 2ساله آموزش حرفهای را در دانشگاه کیم نامرال گذرانده بود و 11 سال هم به عنوان معلم در کین کالج و وست پریز کار کرده بود. به خواست همسر در آستانه مرگش از زندان آزاد شد. یک سال حبس در زندان مونترری کانتی محکوم شده بود. ولی زمانی که چاو فهمید به سرطان بسیار پیشرفته مبتلاست از دادگاه ایالتی درخواست بخشش همسرش را کرد که درخواستش طی 8 روز پذیرفته شد. این اتفاق در بسیاری از رسانههای جهان انعکاس یافت و جرمی هم متعهد شد که در هر هفته یکبار به جلسات مشاوره و روانشناسی و یک بار به جلسه ت رک اعتیاد برود. در روز آزادی جرمی، بیش از 250 نفر مقابل زندان گرد آمدند تا شاهد دیدار عجیب این زن و شوهر باشند. 5- به آرزوی ازدواج با محبوبش رسید رشته اقتصاد مدرک بگیرد اما زمانی که پزشکان برای او سرطان پیشرفته معده را تشخیص دادند، این دختر جوان فهمید که مدت زیادی به پایان زندگیاش باقی نمانده است. زمانی که پزشکان مرکز سنت لوئیس به ماری اعلام کردند که سرطان او پیشرفته است، ماری به پدرش گفت که تنها آرزویش این است که با مارونیا تونویی، مرد محبوبش ازدواج کند. حال ماری خوب نبود، اما پزشکان بیمارستان به او اجازه دادند که در آپارتمان یک اتاقهای در محوطه بیمارستان زندگی کند تا تحت مراقبت روزانه قرار بگیرد. ماری هم تصمیم گرفت تا مراسم ازدواج خود را در بیمارستان برگزار کند. جالب بود که این خبر خیلی سریع منتشر و شبکه تلویزیونی وی ناین خواستار پخش آن شد. هتل چرچ شایر تمام پذیرایی این مراسم و شام و کیک عروسی را بر عهده گرفت و انجمن ملی سرطان نیوزیلند هم سایر هزینهها را پرداخت کرد. این عروسی فراموشنشدنی با حضور بیش از 300 مهمان برگزار و کیک عروسی 9طبقه میان 1500 نفر تقسیم شد. . یک سال پس از ازدواج، آنها صاحب پسری شدند به نام دیترویت که وقتی 6 ساله بود مادرش را از دست داد. برخی پزشکان معالج ماری اینکه او 7 سال پس از تشخیص سرطان پیشرفته زنده مانده بود را به نوعی معجزه تشبیه کرده بودند. واشنگتن به دنیا آمد و همان جا هم بزرگ شد. در سال 2005 بود که پزشکان بیمارستان ولانتهی رود در این شهر اعلام کردند که متاسفانه این پسر به بیماری سرطان خون از نوع لوسمی لمفونوبلاستیک حاد مبتلاست که پیش آگهی آن اصلا خوب نیست. 2 سال بعد بود که مادر برندان با شبکه تلویزیونی منطقهای سیکس پلاس تری واشنگتن تماس گرفت و گفت که پسرش به رغم بیماری سخت دائما غصه بیخانمانها و افراد خانه به دوش محله را میخورد و تمام تلاش خود را میکند که برای آنها آذوقه و مواد خوراکی جمع کند. خبرنگاران این شبکه تلویزیونی، گزارشی از یک روز تلاشهای برندان برای جمعآوری غذا برای این بیخانمانها را تهیه و پخش کردند که به یک بمب خبری در این ایالت و سپس ایالتهای دیگر بدل و باعث شد که یک جنبش همگانی جمعآوری کمک برای افراد فقیر و بیخانمان به راه بیفتد. تنها چند ماه پس از انتشار این گزارش بود که بنیاد خیریه برندان فاستر تاسیس شد که در آن در روزهای اول به حدود 200 بیخانمان غذای گرم داده میشد اما آرامآرام این فعالیتها اوج گرفت و در سال بعد این فعالیتها به تامین غذای گرم روزانه برای حدود 2هزار نفر در واشنگتن، پورتلند، اوهایو، فلوریدا و لسآنجلس بدل شد. بودن او در بیمارستان به عیادتش رفتند و مراسم خاکسپاری او هم توسط این باشگاه، با شکوه کامل برگزار شد. بنیاد کمک به افراد بیخانمان برندان فاستر حالا یکی از بنیادهای شناختهشده نیکوکاری در سطح کشورهای مختلف جهان است. غمی عظیم فرورفتند اما النای کوچک با روحیهای عجیب و شاد، همیشه سعی میکرد آنها را بخنداند. النا که به او گفته شده بود قرار است به زودی به مسافرت برود و از پدر و مادرش دور بشود، صدها تکه نقاشی و نوشتههای کوچک را در تمام مکانهای مخفی یا در دسترس خانه نسبتا وسیع والدینش پنهان کرد. پزشکان گفته بودند که بعید است النا بیش از 6 ماه پس از تشخیص بیماری زنده بماند اما او حدود یک سال زنده ماند و در نهایت، اواخر سال 2007 درگذشت. پس از مرگ او مادر و پدرش بروک وکیت دستریچ در جاهای خالی خانهشان، زیر تختها، جعبه کفشها، جعبه سیدیها، لابهلای کتابها، در جیب لباسها و... یادداشتها و نقاشیهای دخترشان را پیدا میکردند. کیت، مادر النا میگوید: «پیدا کردن هر کدام از آن یادداشتها و نقاشیها برای ما مثل یک مسکن بود، انگار النا به ما میگفت که در کنار ما حاضر است و ما را زیرنظر دارد. ما حضور او را در کنار خودمان حس میکردیم .» این پدر و مادر بعدها تمام این نقاشیها و یادداشتها را در کتابی به نام «به یاد النا و یادداشتهای به جامانده» منتشر و بنیاد خیریهای برای پژوهش و درمان سرطان مغز در کودکان راهاندازی کردند. داده شد. تبانی به پدرش گفته بود که آرزویش آواز خواندن برای سیمون کاول، خواننده و برنامهساز مشهور کودک بود. پدر تبانی این را به نویسندگان یک روزنامه در منچستر گفته بود که این داستان در آن روزنامه منتشر شد. 2 روز بعد مدیر برنامههای سیمون کاول با پدر تبانی تماس گرفت و از آنها خواست که همراه تبانی به استودیویی در چشایر بروند. در آنجا تبانی چند آواز کودکانه برای سیمون کاول خواند و سیمون هم برای او قصهای تعریف کرد. تنها 3 روز بعد تبانی درگذشت. سیمون کاول که به مراسم او آمده بود، گفت: «این دختر بسیار زیبا و باهوش بود، نمیتوانم فکر او را از سرم بیرون کنم، برای او و پدر و مادرش غمگین هستم، اما میدانم که این فرشته کوچک حالا در بهشت است.» پدر تبانی هم در این مراسم با اشاره به محقق شدن آرزوی دخترش، گفت: تبانی واقعا در این 3 روز خوشحال بود و مرتب برای همه تعریف میکرد که برای عمو سیمون آواز خوانده و عمو سیمون برای او قصه تعریف کرده است. او بارها گفت که آرزویش برآورده شده است.
غار Reed Flute یکی از بهترین جذابیتهای توریستی و منطقه ای بسیار زیبا در گوانکسی چین میباشد. این غار حدود 180 میلیون سال قدمت دارد و توسط گروهی از مهاجرین در سال 1940 کشف شد. با دیدن عکسهای غار متوجه می شوید که جذب آدمهای زیاد از سراسر دنیا به اینجا بی دلیل نیست. ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم. داشتنی کرده سفارش غذا را میگیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی. میایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهء خندان صدایم میکنم و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند. برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژههای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند. میروم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده است. میشود 7200 تومان. یک 10 هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. 3000 هزار تومان بر میگرداند. میگویم 200 تومانی ندارم. میگوید اندازهء 200 تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد و میگوید: "این که بیشتر شد. حالا من 100 به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم. لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: "آخیش! به به!" رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. اما جغد میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداریاش میخواند و فکر میکرد شاید پردههای ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد میشد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان میکنی. دوستت ندارند. میگویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند... خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمیخوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت: «خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی دل کندن میدهد و آدمها عاشق دل بستن هستند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشهای! و آنکه میبیند و میاندیشد، به هیچچیز دل نمیبندد. دل نبستن سختترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگرههای دنیا میخواند و آنکس که میفهمد، میداند آواز او پیغام خداست. بازهم هدیه ای ارزشمند بمناسبت روز تولدم از رفیقی مهربان و بامرام بنام صادق خدائی عزیز / دلش دریای سبز سادگیهاست/طنین خاطرات زندگیهاست/که امروز است میلاد عزیزی/ که قلبش بوستان تازگیهاست/میان پاکدلها میدرخشد/ نگین روشن آزادگیهاست
گویی هرگز تمامی نخواهد داشت. اگر به گذشته خود نظری بیندازیم آنقدر حماقت کرده ایم از خرد و کلان و از یاد آوری بعضی هایشان خنده مان می گیرد و بعضی دیگر آهی جگر سوز را از نهاد ما بر می آورد بارها و بارها با خود می گوییم آخر من با چه عقلی این کارها را کردم ؟ ای کاش هرگز چنین و چنان نمی شد! نیستند دنیای ما آدم های ناآگاه و خوش خیال سراسر پارادوکسی طنز گونه است . چیزهای با ارزش را دور می اندازیم و به جایش چیز های بی ارزش را بر میداریم و مدتها به گردن وبال گردنمان می کنیم . در راه است به او هشدار داده شده که در برداشتن وسایلت دقت کن وسایل سنگین و کمر شکن را بر ندار چراغ راهت فراموش نشود مسیر پر است از صخره و سربالایی و جاهای سرد و گرم و … . خوب اگر کسی به جانش علاقه داشته باشد بیشترین دقت را به خرج می دهد در انتخاب وسایل و توشه راه حالا اگر این شخص به جای برداشتن چراغی که او را به مقصد برساند و تمام مسیر با او باشد یک وسیله ای را انتخاب کند که ظاهری زیبا و سرگرم کننده دارد به جای پتوی گرم و لباس مناسب به فکر راحتی در مسیر و خوشگذرانی و لذت بردن باشد آیا این خنده دار نیست؟ حتما به طرف می گوییم پس در سرما و شب های تاریک چه خواهی کرد ؟ می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد. جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد. و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟ همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم ! من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم… بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند. به دست دیگران خواهد افتاد. وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد 70، صفحه 167)
برترین ها: همه ما آرزوهایی داریم که امیدواریم عملی شوند، اما همه
1- به آرزوی تماشای فیلم محبوبش رسید
کولبی کورتین تنها 10 سال داشت اما سرطان بافت مغز که به ریه هم انتشار یافته بود باعث
2- مهمانی آخر را دید و رفت
برت ماری کریستین 15 ساله بود که برای او تشخیص سرطان خون (لوسمی) داده شد.
3- تنها یک روز پس از برآورده شدن آرزویش درگذشت
هاریت ریچاردسون در تمام زندگیاش یک آرزو داشت. او دلش میخواست در رشته تحقیق
4- همسرش را بخشید
در ماه مه سال 2011، مردی که به جرم ضرب و شتم همسرش دوران زندان خود را میگذراند
3 ماه قبل از این بخشش، جرمی دیویس به جرم ضرب و شتم همسرش، چاو دیویس به
ماری تائومیا دختر جوانی است که آرزوهای زیادی داشت، از جمله اینکه در دانشگاه و
با وجود مخالفت پزشکان معالج ماری، او و همسرش تصمیم گرفتند که صاحب فرزند شوند
6- آرزوی او کمک به بیخانمانها بود
برندان فاستر متولد 4 اکتبر 1997 فوت شده در 21 نوامبر 2008 پسری بود که در محله باتل
اعضای تیم راگبی سیهاوک که تیم محبوب برندان بودند، دو بار در ایام بستری
7- نقاشیهای آرامشبخش
زمانی که سرطان مغز برای النا دسریچ 6 ساله تشخیص داده شد، پدر و مادر او در
8- برای چهره محبوبش آواز خواند
تبانی فنتون، تنها 5 سال داشت که در سال 2009 برای او سرطان مغز تشخیص
نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد؛
او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابهلای خاکروبههای
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگرههای
پارس ناز:رضا مددی که در سوئد زندگی می کند، ورزش کشتی را در غرب تهران و
با توجه به اینکه این رشته ورزشی تلفیقی از رشته های مختلف است، سوابق او در کشتی
مددی در هفت مسابقه حرفه ای آخر خود پیروز بوده و قهرمانان سرشناسی مثل اوریل گاست
شرح حادثه
او در روز حادثه، بر روی قایق موتوری و مشغول گشت و گذار در آب های اطراف استکهلم بود. مربی اش
آن نقطه خلوت از ساحل را تازگی ها توسعه داده اند و فعلاً خبری از امکانات امدادی و نصب
رضا مددی درباره ادامه ماجرا گفت: «پدرش مسخ شده بود. مثل بقیه آدم هایی که آن حوالی
مددی می گوید کودک چهارساله که صحنه های نا آشنایی دیده بود، از خود بیخود شده
بازتاب رسانه ای
مرد که خود و کودکانش را مجدداً زنده می دید، مددی را در آغوش می گیرد تا از او
مددی در کشتی فرنگی سوئد با جیمی ساموئلسون قهرمان کشتی فرنگی جهان همدوره
او که دو بار پیاپی در جشنواره تربیت بدنی سوئد به عنوان برجسته ترین ورزشکار به
زندگی انسان ها سراسر ندانم کاری است و اشتباه ،آزمون و خطای ما آدم ها
________________________________________
گاه فرصت هایی را از دست داده ایم که با صرف هزینه های هنگفت هم قابل بازگشت
شما تصور کنید کسی می خواهد به سفری دور و دراز برود که خطرات زیادی
اینجا برای بهتر ادا شدن حق مطلب از یک داستان تمثیلی استفاده می کنیم :
تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت:
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای .
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد:
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
1? همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او
2? همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری
3? همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند
4? همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف
و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم :
«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف،
Design By : Pichak |