سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید

:در حالی که عده بسیاری از افرادی که معلولیت و یا ناتوانی دارند روحیه خود را برای ادامه زندگی از دست می دهند، هستند افرادی که معلولیت را پایان راه نمیدانند و علیرغم داشتن ناتوانی های بسیار بازهم شگفتی ایجاد می کنند و موجب تحسین مردم می شوند.شناگر بدون دست و پا تنگه برینگ میان روسیه و آلاسکا را شنا کرد.فیلیپ کوریزون شناگر 44 ساله اهل فرانسه که داشتن ساق و بازو محروم است ، توانست آب های بسیار سرد میان آلاسکا و روسیه را با موفقیت شنا کند.
 


به گزارش روزنامه السفیر لبنان کوریزون هر دو ساق و بازوی خود را هنگاهی که 26 سال داشت در اثر برق گرفتگی در نتیجه تماس با جریان 20 هزار ولتی از دست داده است.کروزون بر روی سایت اینترنتی خود نوشته است که نقطه آغاز شنای وی در این آب ها تا پایان مسیر 4 کیلومتر بوده است.سازمان دهندگان این برنامه گفته اند که کروزون قصد داشت مسافت بیشتری را بپیماید اما مخالفت مقامات روس با ورود وی به خاک روسیه مانع از این کار شد.
 
مارک گیفرد هماهنگ کننده این برنامه اعلام کرد کوریزون مسافت آب های میان الاسکا و روسیه را در یک ساعت و 15 دقیقه شنا کرده است.بر اساس این گزارش شناگر فرانسوی در طول این مسافت شنا از دستگاههای جایگزینی استفاده کرده که بوسیله آنها می توان دریای مانش و یا دریای سرخ را پیمود.کوریزون گفته است هدف از طی کردن این مسیر نشان دادن توانایی های معلولین جسمی بوده است.
 


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 12:3 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


انگشت نگاری شاید برای هر شخصی چندان خوشایند نباشد. یه ضرب

المثل چینی میگه که انگشتان تمیز بهتر از انگشتان استامپی است!

:D اما برخی افراد هم هستند که بی خیال از این مسائل آنرا به هنر

تبدیل کرده اند و حتی رکوردهایی هم برای خودشان ثبت کرده اند.

الگوهای انتزاعی و نقاشی هایی که در این ایمیل می بینید حاصل کار

هنری "جودیت براون" هنرمند آمریکایی است که با استفاده از پودر ذغال،

اثر انگشتانش را اینگونه به نمایش گذاشته است. از جمله مهارت های

او در اینکار اینست که از هر دو دست به طور همزمان برای طراحی هایش

استفاده می کند که یک تقارن ذاتی و نادر برای بدن محسوب می شود.



گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net


گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net


گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/8ساعت 11:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |



برترین ها: همه ما آرزوهایی داریم که امیدواریم عملی شوند، اما همه

ما هم می‌دانیم که قصه آرزوی آخر چیز دیگری است. آنچه در این صفحات می‌خوانید

داستان‌های تاثیرگذار و پراحساسی است درباره افرادی که قبل از به پایان رسیدن

زندگی‌هایشان به آرزوهای آخر خود رسیده‌اند و در واقع لحظه‌های باشکوهی را در

زندگی خود و دیگران رقم زده‌اند.


شرکت فیلمسازی او را به آرزویش رساند


1- به آرزوی تماشای فیلم محبوبش رسید



کولبی کورتین تنها 10 سال داشت اما سرطان بافت مغز که به ریه هم انتشار یافته بود باعث

شد او در این سن فوت کند. کولبی عاشق کارتون انیمیشن بود و آخرین آرزویش دیدن فیلم

«UP» محصول کمپانی پیکسار بود، اما این فیلم در آن زمان  تازه اکران سینمایی خود را آغاز

کرده بود و کولبی هم آنقدر ضعیف بود که  نمی‌توانست به سالن سینما برود. عموی کولبی

با موسسه پیکسار تماس گرفت و از آنها خواست برای این دختر کاری بکنند. فردای آن روز

یکی از مسئولان کمپانی پیکسار با نسخه‌ دی‌وی‌دی از فیلم به همراه هدیه‌های صداپیشگان

فیلم و بیش از 200 بادکنک رنگی از لس‌آنجلس به سانتا ورنیکا، محل زندگی کولبی پرواز کرد

و این فیلم را برای کولبی و خانواده‌اش به نمایش گذاشت. این مقام کمپانی پیکسار،

بادکنک‌هایی را که به همراه آورده بود در اطراف خانه کولبی آویخت تا تصویری مشابه تصویر

خانه فیلم «VP» را برای این دختر کوچک فراهم کند. تنها 7 ساعت پس از پایان نمایش فیلم

بود که کولبی چشمانش را بست و دیگر باز نکرد. البته مادر او گفته بود که دخترش پیش از

مرگ به او گفته که چقدر خوشحال است و به آرزویش رسیده و با لبخند هم از دنیا رفته است.

پس از درگذشت این دختربچه کمپانی پیکسار اعلام کرد که تا آن زمان تصمیمی برای انتشار

فیلم «UP» دی‌وی‌دی نداشت و آن نسخه از فیلم صرفا برای تماشای کولبی تهیه شده بود

و حالا در موزه این شرکت نگهداری می‌شود.



یک مدرسه خواست تا به آرزویش برسد


2- مهمانی آخر را دید و رفت

برت ماری کریستین 15 ساله بود که برای او تشخیص سرطان خون (لوسمی) داده شد.

پزشکان می‌دانستند که شرایط او وخیم است و مدت زیادی نمی‌تواند زنده بماند. برت ماری

هم این را می‌دانست اما به اطرافیانش گفت که تنها یک آرزو دارد و آن هم این است که

در مراسم جشن سالانه پایان تحصیلی مدرسه‌اش در سالن کمبریج‌ها لو بریج شرکت

کند، اما خب او آنقدر ضعیف بود که نمی‌توانست به آن سالن برود، اما همکلاسی‌ها و مدیران

مدرسه و همسایه‌های برت، آرزوی او را برآورده کردند. آنها در سالن و زیرزمین آپارتمان محل

زندگی خانواده کریستین، جشن پایان سال تحصیلی را یک ماه زودتر برگزار کردند، 80نفر

از هم‌مدرسه‌ای‌های برت ماری و 50 نفر از کارمندان مدرسه و همسایه‌های خانواده کریستین

به این مهمانی باشکوه آمدند و دو گروه موسیقی هم بدون آنکه پولی دریافت کنند در این

مهمانی برنامه اجرا کردند. برت ماری، تنها 3 روز بعد از این مهمانی درگذشت. مادر او پس

از فوتش گفت: «می‌دانم که دخترم خیلی چیزهای زیبا را ندید، او ازدواج نکرد، صاحب فرزند

نشد، به مسافرت‌های دور و دراز نرفت، اما خوشحالم که دوستانش آخرین آرزوی او را برآورده کردند.»




مدرک دانشگاهی در صدسالگی، آخرین آرزوی او بود


3- تنها یک روز پس از برآورده شدن آرزویش درگذشت

هاریت ریچاردسون در تمام زندگی‌اش یک آرزو داشت. او دلش می‌خواست در رشته تحقیق

و پژوهش علوم تحصیل کند و در این رشته هم فارغ‌التحصیل شود و آخرش هم به آنچه

می‌خواست رسید. جالب است بدانید که او 3 هفته پس از یک اتفاق مهم در زندگی‌اش

به آرزوی خود رسید. در واقع هاریت 3 هفته بعد از آنکه شمع‌های جشن تولد صد سالگی‌اش

را فوت کرد، در جشن فارغ‌التحصیلی دانشگاهی حاضر و به عنوان مسن‌ترین فارغ‌التحصیل

دانشگاهی در جهان مطرح شد. تنها یک روز پس از آنکه خانم ریچاردسون مدرک دانشگاهی

خود را اخذ کرد در حضور تمام اعضای خانواده‌ خود به آرامی در محل زندگی‌اش درگذشت

نوه این خانم اشاره کرد که  مادربزرگش آنقدر از کسب مدرک دانشگاهی خودش خوشحال

بود که آن را به دیوار روبه‌روی تخت خود نصب کرده بود تا در همه حال آن مدرک را ببیند.

هاریت ریچاردسون در دوران جوانی خود یک دوره 2ساله آموزش حرفه‌ای را در دانشگاه

کیم نامرال گذرانده بود و 11 سال هم به عنوان معلم در کین کالج و وست پریز کار کرده بود.




همسرش را از زندان آزاد کرد و...


4- همسرش را بخشید

در ماه مه سال 2011، مردی که به جرم ضرب و شتم همسرش دوران زندان خود را می‌گذراند

به خواست همسر در آستانه مرگش از زندان آزاد شد.
3 ماه قبل از این بخشش، جرمی دیویس به جرم ضرب و شتم همسرش، چاو دیویس به

یک سال حبس در زندان مونترری کانتی محکوم شده بود. ولی زمانی که چاو فهمید به سرطان

بسیار پیشرفته مبتلاست از دادگاه ایالتی درخواست بخشش همسرش را کرد که درخواستش

طی 8 روز پذیرفته شد. این اتفاق در بسیاری از رسانه‌های جهان انعکاس یافت و جرمی

هم متعهد شد که در هر هفته یک‌بار به جلسات مشاوره و روانشناسی و یک بار به جلسه ت

رک اعتیاد برود. در روز آزادی جرمی، بیش از 250 نفر مقابل زندان گرد آمدند تا شاهد دیدار

عجیب این زن و شوهر باشند.



ازدواج عمر او را افزایش داد

5- به آرزوی ازدواج با محبوبش رسید

ماری تائومیا  دختر جوانی است که آرزوهای زیادی داشت، از جمله اینکه در دانشگاه و

رشته اقتصاد مدرک بگیرد اما زمانی که پزشکان برای او سرطان پیشرفته معده را تشخیص

دادند، این دختر جوان فهمید که مدت زیادی به پایان زندگی‌اش باقی نمانده است.

زمانی که پزشکان مرکز سنت لوئیس به ماری اعلام کردند که سرطان او پیشرفته است،

ماری به پدرش گفت که تنها آرزویش این است که با مارونیا تونویی، مرد محبوبش

ازدواج کند. حال ماری خوب نبود، اما پزشکان بیمارستان به او اجازه  دادند که در آپارتمان

یک اتاقه‌ای در محوطه بیمارستان زندگی کند تا تحت مراقبت روزانه قرار بگیرد. ماری هم

تصمیم گرفت تا مراسم ازدواج خود را در بیمارستان برگزار کند. جالب بود که این خبر

خیلی سریع منتشر و شبکه تلویزیونی وی ناین خواستار پخش آن شد. هتل چرچ

شایر تمام پذیرایی این مراسم و شام و کیک عروسی را بر عهده گرفت و انجمن ملی

سرطان نیوزیلند هم سایر هزینه‌ها را پرداخت کرد. این عروسی فراموش‌نشدنی با

حضور بیش از 300 مهمان برگزار و کیک عروسی 9طبقه میان 1500 نفر تقسیم شد.

با وجود مخالفت پزشکان معالج ماری، او و همسرش تصمیم گرفتند که صاحب فرزند شوند

. یک سال پس از ازدواج، آنها صاحب پسری شدند به نام دیترویت که وقتی 6 ساله بود

مادرش را از دست داد. برخی پزشکان معالج ماری اینکه او 7 سال پس از تشخیص

سرطان پیشرفته زنده مانده بود را به نوعی معجزه تشبیه کرده بودند.




نام او در تاریخ ماند


6- آرزوی او کمک به بی‌خانمان‌ها بود

برندان فاستر متولد 4 اکتبر 1997 فوت شده در 21 نوامبر 2008 پسری بود که در محله باتل

واشنگتن به دنیا آمد و همان جا هم بزرگ شد. در سال 2005 بود که پزشکان بیمارستان

ولانتهی رود در این شهر اعلام کردند که متاسفانه این پسر به بیماری سرطان خون از نوع

لوسمی لمفونوبلاستیک حاد مبتلاست که پیش آگهی آن اصلا خوب نیست. 2 سال

بعد بود که مادر برندان با شبکه تلویزیونی منطقه‌ای سیکس پلاس تری واشنگتن

تماس گرفت و گفت که پسرش به رغم بیماری سخت دائما غصه بی‌خانمان‌ها و افراد

خانه به دوش محله را می‌خورد و تمام تلاش خود را می‌کند که برای آنها آذوقه و

مواد خوراکی جمع کند. خبرنگاران این شبکه تلویزیونی، گزارشی از یک روز

تلاش‌های برندان برای جمع‌آوری غذا برای این بی‌خانمان‌ها را تهیه و پخش کردند

که به یک بمب خبری در این ایالت و سپس ایالت‌های دیگر بدل و باعث شد که یک

جنبش همگانی جمع‌آوری کمک برای افراد فقیر و بی‌خانمان به راه بیفتد. تنها چند

ماه پس از انتشار این گزارش بود که بنیاد خیریه برندان فاستر تاسیس شد که در

آن در روزهای اول به حدود 200 بی‌خانمان غذای گرم داده می‌شد اما آرام‌آرام این

فعالیت‌ها اوج گرفت و در سال بعد این فعالیت‌ها به تامین غذای گرم روزانه برای حدود

2هزار نفر در واشنگتن، پورتلند، اوهایو، فلوریدا و لس‌آنجلس بدل شد.

اعضای تیم راگبی سی‌هاوک که تیم محبوب برندان بودند، دو بار در ایام بستری

بودن او در بیمارستان به عیادتش رفتند و مراسم خاکسپاری او هم توسط این

باشگاه، با شکوه کامل برگزار شد. بنیاد کمک به افراد بی‌خانمان برندان فاستر

حالا یکی از بنیادهای شناخته‌شده نیکوکاری در سطح کشورهای مختلف جهان است.




یادگاری‌هایی که این کودک برای والدینش گذاشت


7- نقاشی‌های آرامش‌بخش

زمانی که سرطان مغز برای النا دسریچ 6 ساله تشخیص داده شد، پدر و مادر او در

غمی عظیم فرورفتند اما النای کوچک با روحیه‌ای عجیب و شاد، همیشه سعی

می‌کرد آنها را بخنداند. النا که به او گفته شده بود قرار است به زودی به مسافرت

برود و از پدر و مادرش دور بشود، صدها تکه نقاشی و نوشته‌های کوچک را در

تمام مکان‌های مخفی یا در دسترس خانه نسبتا وسیع والدینش پنهان کرد.

پزشکان گفته بودند که بعید است النا بیش از 6 ماه پس از تشخیص بیماری

زنده بماند اما او حدود یک سال زنده ماند و در  نهایت، اواخر سال 2007 درگذشت.

پس از مرگ او مادر و پدرش بروک وکیت دستریچ در جاهای خالی خانه‌شان، زیر تخت‌ها،

جعبه کفش‌ها، جعبه سی‌دی‌ها، لابه‌لای کتاب‌ها، در جیب لباس‌ها و... یادداشت‌ها

و نقاشی‌های دخترشان را پیدا می‌کردند. کیت، مادر النا می‌گوید: «پیدا کردن هر کدام

از آن یادداشت‌ها و نقاشی‌ها برای ما مثل یک مسکن بود، انگار النا به ما می‌گفت

که در کنار ما حاضر است و ما را زیرنظر دارد. ما حضور او را در کنار خودمان حس می‌کردیم

.» این پدر و مادر بعدها تمام این نقاشی‌ها و یادداشت‌ها را در کتابی به نام

«به یاد النا و یادداشت‌های به جامانده» منتشر و بنیاد خیریه‌ای برای پژوهش‌

و درمان سرطان مغز در کودکان راه‌اندازی کردند.




آواز آخر


8- برای چهره محبوبش آواز خواند

تبانی فنتون، تنها 5 سال داشت که در سال 2009 برای او سرطان مغز تشخیص

داده شد. تبانی به پدرش گفته بود که آرزویش آواز خواندن برای سیمون کاول،

خواننده و برنامه‌ساز مشهور کودک بود. پدر تبانی این را به نویسندگان یک روزنامه

در منچستر گفته بود که این داستان در آن روزنامه منتشر شد. 2 روز بعد مدیر

برنامه‌های سیمون کاول با پدر تبانی تماس گرفت و از آنها خواست که همراه تبانی

به استودیویی در چشایر بروند. در آنجا تبانی چند آواز کودکانه برای سیمون کاول

خواند و سیمون هم برای او قصه‌ای تعریف کرد. تنها 3 روز بعد تبانی درگذشت.

سیمون کاول که به مراسم او آمده بود، گفت: «این دختر بسیار زیبا و باهوش بود،

نمی‌توانم فکر او را از سرم بیرون کنم، برای او و پدر و مادرش غمگین هستم، اما

می‌دانم که این فرشته کوچک حالا در بهشت است.» پدر تبانی هم در این مراسم

با اشاره به محقق شدن آرزوی دخترش، گفت: تبانی واقعا در این 3 روز خوشحال

بود و مرتب برای همه تعریف می‌کرد که برای عمو سیمون آواز خوانده و عمو سیمون

برای او قصه تعریف کرده است. او بارها گفت که آرزویش برآورده شده است.


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 11:28 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی

ماست در دست خویش دارد

با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم،

در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها

می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی

را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در

سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد

و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان

خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره

مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی

من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی

شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت

روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را،

مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت

این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب

درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها،

باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی،

غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران

زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من،

بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته،

باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:33 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


4578865 غاری در چین که رنگارنگ و فوق العاده شگفت انگیز است + عکس

غار Reed Flute یکی از بهترین جذابیتهای توریستی و منطقه ای بسیار زیبا در گوانکسی چین می‌باشد. این غار حدود 180 میلیون سال قدمت دارد و توسط گروهی از مهاجرین در سال 1940 کشف شد. با دیدن عکسهای غار متوجه می شوید که جذب آدمهای زیاد از سراسر دنیا به اینجا بی دلیل نیست.

568665 غاری در چین که رنگارنگ و فوق العاده شگفت انگیز است + عکس


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:27 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در

اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط

برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و

می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک

ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین

چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست

چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر

کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست

داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم

بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت

و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه

می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا

از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان

صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است

برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل

پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم

روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه

اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود 7200 تومان.

یک 10 هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. 3000 هزار

تومان بر می‌گرداند. می‌گویم 200 تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء 200 تومان

لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد.

حالا من 100 به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن

با او دست می‌دهم.



انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند

لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم

توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر

لب می‌گویم: "آخیش! به به!"


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:16 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


 جغدی روی کنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌کرد؛

رفتن و ردپای آن را و آدم‌‌هایی را می‌دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار

دل می‌بندند. اما جغد می‌دانست که سنگ‌ها ترک می‌خورند، ستون‌ها فرو

می‌ریزند، در‌ها می‌شکنند و دیوار‌ها خراب می‌شوند. 

او بار‌ها و بار‌ها تاج‌های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه‌لای خاکروبه‌های

کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند و

فکر می‌کرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری

از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را که شنید، گفت: «بهتر است سکوت کنی

و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگین‌شان می‌کنی. دوستت ندارند.

می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.» قلب جغد پیر شکست

و دیگر آواز نخواند...




 سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: «آوازخوان کنگره‌های

خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.» جغد گفت:

«خدایا! آدم‌هایت مرا و آواز‌هایم را دوست ندارند.» خدا گفت: «آوازهای تو بوی

دل کندن می‌دهد و آدم‌ها عاشق دل بستن‌ هستند. دل بستن به هر چیز کوچک

و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آنکه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ‌چیز

دل نمی‌بندد. دل نبستن سخت‌ترین و زیباترین کار دنیاست اما تو بخوان و همیشه

بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.» جغد به خاطر خدا باز هم بر

کنگره‌های دنیا می‌خواند و آن‌کس که می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست.


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 10:7 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 

بازهم هدیه ای ارزشمند بمناسبت روز تولدم از رفیقی مهربان و بامرام بنام صادق خدائی عزیز /

دلش دریای سبز سادگیهاست/طنین خاطرات زندگیهاست/که امروز است میلاد عزیزی/

که قلبش بوستان تازگیهاست/میان پاکدلها میدرخشد/ نگین روشن آزادگیهاست


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 9:59 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

بخش ورزشی سایت یاهو در گزارشی، به تمجید از اقدام شجاعانه یک ورزشکار ایرانی
در جلوگیری از غرق شدن پدر و دختر آلمانی پرداخته است.مگی هندریکس نویسنده
مطلب، نحوه سقوط این پدر و دختر دختر خردسالش به دریا را توضیح داده و گفتگویی
نیز با رضا مددی، ناجی ایرانی دو غریق آلمانی انجام داده است.

پارس ناز:رضا مددی که در سوئد زندگی می کند، ورزش کشتی را در غرب تهران و
باشگاه باغ فیض، پایین تر از میدان پونک آغاز کرد. در نوجوانی به سوئد مهاجرت کرد
و پس از چندسال حضور در تیم های کشتی آزاد و فرنگی این کشور، به ورزش های
رزمی ترکیبی روی آورد و اینک عنوان نخست اروپا در رشته مهیج «میکس مارشال آرتس»
(Mixed martial arts ) را در اختیار دارد.

با توجه به اینکه این رشته ورزشی تلفیقی از رشته های مختلف است، سوابق او در کشتی
، همچنین شناختش از جوجیتسوی برزیلی تاثیر چشمگیری در موفقیت هایش داشته است
.کوین جکسون، خوئل رومرو و کرم جابر قهرمانان کشتی آزاد و فرنگیالمپیک و جهان از آمریکا،
کوبا و مصر، نمونه هایی از قهرمانان کشتی هستند که به این ورزش حرفه ای و پرطرفدار روی آوردند.
 
www.parsnaz.ir - این ورزشکار جوانمرد ایرانی در صدر اخبار های جهان + عکس

مددی در هفت مسابقه حرفه ای آخر خود پیروز بوده و قهرمانان سرشناسی مثل اوریل گاست
از اسپانیا، ریمون یارمان از هلند، کارلو پارتر از برزیل، ریک کلمنتی (آمریکا) و یوسلاندی ایزکوئردو (کوبا) را تسلیم کرده.

شرح حادثه

او در روز حادثه، بر روی قایق موتوری و مشغول گشت و گذار در آب های اطراف استکهلم بود. مربی اش
که در ساحل رستوران دارد با او تماس می گیرد و او نیز به لب آب می آید. پیتزا می گیرد و
در مجاورت دریا مشغول صرف غذا می شود.پدری با دو کودک خردسال از مقابلش می گذشتند.
یکی از دخترها سه یا چهار ساله بود و دیگری کمتر از دو سال. بچه کوچکتر داشت کالسکه اش
را هم با خودش می کشید.

آن نقطه خلوت از ساحل را تازگی ها توسعه داده اند و فعلاً خبری از امکانات امدادی و نصب
تیوب های نجات دهنده نیست.ناگهان موج بزرگی می آید و کودک را با خودش از روی نرده ها،
به داخل آب می کشد. امواج به بتون های ساحل می خوردند و بچه دیده نمی شد.


رضا مددی درباره ادامه ماجرا گفت: «پدرش مسخ شده بود. مثل بقیه آدم هایی که آن حوالی
بودند و فقط نگاه می کردند. بلافاصله پریدم توی آب. بچه را از داخل آب پیدا کردم و سریع آوردم
بالا. اما در این فاصله، پدر نیز خودش را انداخت توی آب. بلافاصله بچه را رساندم ساحل.
دیدم پدرش دارد بین موج شکن ها دست و پا می زند! مجدداً پریدم و او را نیز کشیدم بیرون.»

مددی می گوید کودک چهارساله که صحنه های نا آشنایی دیده بود، از خود بیخود شده
و داشت جیغ می زد. مرد هم بهت زده شده و بچه کوچکتر هم بیحال بود. افرادی که آنجا
بودند خواستند عکس و فیلم بگیرند اما من اجازه ندادم. گفتم این سوء استفاده از وضعیت
خانواده ای است که هیچ کدام در شرایط طبیعی نیستند.

بازتاب رسانه ای

مرد که خود و کودکانش را مجدداً زنده می دید، مددی را در آغوش می گیرد تا از او
تشکر کند. رضا می گوید، به او گفتم که این کار در فرهنگ ماست و من کار خاصی نکردم.
ما این طوری بزرگ شده ایم و اگر کاری از دستمان بربیاید دریغ نمی کنیم.یکی از
خویشاوندان مدیر رستوران که از آمریکا آمده بود، وقتی به نیویورک باز می گردد، مستندات
ماجرا را در توئیتر منتشر می کند.
 
UFC اتحادیه جهانی این رشته ورزشی ((Ultimate Fighting Championship نیز به نشر
ماجرا می پردازد. این جنبه از ماجرا نیز جالب است که ورزشکارانی که در قفس مبارزه
می کنند و با تکنیک های جودو، کاراته، تکواندو، بوکس و کشتی آزاد و فرنگی به کتک زدن
حریف مشغولند، خارج از محیط مسابقه، شهروندانی عادی با روحیاتی انسانی هستند
که حتی برای نجات همنوع، از به خطر انداختن جان خود هم دریغ نمی کنند.

مددی در کشتی فرنگی سوئد با جیمی ساموئلسون قهرمان کشتی فرنگی جهان همدوره
و رقیب بود و پس از تغییر وزن هم با محمد باب الفتح همدوره شد که او نیز قهرمانی سرشناس
بود. با این حال با دوبنده تیم ملی سوئد، فرصت حضور در تورنمنت های مهم کشتی فرنگی از
جمله جام یادگار امام در ایران را پیدا کرد.مددی اما حالا در این رشته ورزشی، موقعیتی جهانی
دارد و طبق اعلام اتحادیه جهانی، سیزدهم اکتبر باید در ریودوژانیرو به مصاف کریستیانو مارسلو از برزیل برود.

او که دو بار پیاپی در جشنواره تربیت بدنی سوئد به عنوان برجسته ترین ورزشکار به
انتخاب مردم Folkets pris  برگزیده شده، درباره زلزله اخیر ایران به رادیو فردا گفت:
«اینجا بارها از من می پرسند ساکن کجای ایران بوده ای؟ ترک هستی یا کرد هستی
یا فارس؟ من فقط می گویم ایرانی هستم. ایرانی هم یعنی خانواده ای متشکل از اقوام
مختلف. هیچ چیز باعث نخواهد شد در این خانواده تفرقه ایجاد شود. این زلزله دل مرا
هم مثل هر ایرانی دیگری لرزاند. بلافاصله پس از مسابقه ام در برزیل، به ایران می آیم تا
به آذربایجان بروم و در مناطق زلزله زده حضور پیدا کنم. هرکاری از دستم بربیاید انجام خواهم داد.
چه مالی باشد و چه بیل زدن. این راوظیفه خود میدانم

            .


نوشته شده در سه شنبه 91/5/31ساعت 9:0 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


زندگی انسان ها سراسر ندانم کاری است و اشتباه ،آزمون و خطای ما آدم ها

گویی هرگز تمامی نخواهد داشت. اگر به گذشته خود نظری بیندازیم آنقدر

حماقت کرده ایم از خرد و کلان و از یاد آوری بعضی هایشان خنده مان می گیرد

و بعضی دیگر آهی جگر سوز را از نهاد ما بر می آورد بارها و بارها با خود می گوییم

آخر من با چه عقلی این کارها را کردم ؟ ای کاش هرگز چنین و چنان نمی شد! 
________________________________________
گاه فرصت هایی را از دست داده ایم که با صرف هزینه های هنگفت هم قابل بازگشت

نیستند دنیای ما آدم های ناآگاه و خوش خیال سراسر پارادوکسی طنز گونه است .

چیزهای با ارزش را دور می اندازیم و به جایش چیز های بی ارزش را بر میداریم

و مدتها به گردن وبال گردنمان می کنیم . 
شما تصور کنید کسی می خواهد به سفری دور و دراز برود که خطرات زیادی

در راه است به او هشدار داده شده که در برداشتن وسایلت دقت کن وسایل

سنگین و کمر شکن را بر ندار چراغ راهت فراموش نشود مسیر پر است از

صخره و سربالایی و جاهای سرد و گرم و … . خوب اگر کسی به جانش علاقه

داشته باشد بیشترین دقت را به خرج می دهد در انتخاب وسایل و توشه

راه حالا اگر این شخص به جای برداشتن چراغی که او را به مقصد برساند

و تمام مسیر با او باشد یک وسیله ای را انتخاب کند که ظاهری زیبا و سرگرم

کننده دارد به جای پتوی گرم و لباس مناسب به فکر راحتی در مسیر و خوشگذرانی

و لذت بردن باشد آیا این خنده دار نیست؟ حتما به طرف می گوییم پس در سرما

و شب های تاریک چه خواهی کرد ؟ 
اینجا برای بهتر ادا شدن حق مطلب از یک داستان تمثیلی استفاده می کنیم : 

تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی

می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد. 
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای

جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد. 
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود

و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک

می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی

بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش

در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق

شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش

با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت. 
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. 
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان

جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست

و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود،

سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند 
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم

،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد !

بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. 
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست

دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام،

حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟ 
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد. 
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت:

من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟ 
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو

می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد. 
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای .

این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی

در مرگ همراه من باشی؟ 
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان

همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم ! 
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد:

من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست

و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی

و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت:

“باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم… 

در حقیقت همه ما چهار همسر داریم! 
1? همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او

بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند. 
2? همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری

به دست دیگران خواهد افتاد. 
3? همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند

وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. 
4? همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف

تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش

کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. 
و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم : 
«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف،

و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی)

از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست

و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود،

سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد 70، صفحه 167)


نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 3:21 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak