سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























همسایه خورشید


ای کاش با مادرم عکسی گرفته بودم..

 

صورت مادرم سوخته بود و از وقتی یادم می‌آمد چشم چپش نمی‌دید.

چهره‌اش شبیه بقیه مادرها نبود؛ همیشه از پوست‌سوخته‌اش می‌ترسیدم

و از این‌که دوستانم متوجه شوند چشمش نمی‌بیند، خجالت می‌کشیدم.

برای همین فکر می‌کردم اگر همراه او باشم یا دوستانم، ما را با هم ببینند،

خیلی برای من بد می‌شود و حتما دوستانم مرا مسخره می‌کنند. همیشه

از حضور مادرم در یک جمع آشنا خجالت می‌کشیدم و دوست نداشتم هیچ‌کس

بداند این زن یک چشم با پوست سوخته‌اش مادر من است.

وضع مالی ما خوب نبود و پدرم نمی‌توانست زیاد کار کند. برای همین مادر

از صبح تا شب در آشپزخانه می‌ماند و غذا می‌پخت تا بتواند خرج بچه‌ها را بدهد.

او مجبور بود همیشه کار کند و برای دانش‌آموزان و معلم‌های مدرسه غذا می‌پخت

و هر روز خودش غذاها را به مدرسه می‌آورد. من هم هر روز سعی می‌کردم

وقتی مادر به مدرسه می‌رسد، جایی پنهان شوم تا هیچ‌کس متوجه نشود

این زن یک چشم، مادر من است. ولی یک روز وقتی دوران ابتدایی را می‌گذراندم،

مادر مرا در حیاط مدرسه دید و با لبخندی مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت

آن روز از این رفتار مادر خجالت کشیدم؛ دلم می‌خواست زمین دهان باز کند

و مرا فرو ببرد. با خودم می‌گفتم چطور او توانسته این کار را با من بکند؟ چرا جلوی دوستانم مرا مسخره کرد؟

از این برخورد مادر گریه‌ام گرفت ولی نمی‌خواستم بچه‌ها بیشتر از این مسخره‌ام کنند

. برای همین اصلاً اعتنایی به حضورش نکردم و با نگاهی سرد از کنارش رد شدم.

فردای آن روز وقتی به مدرسه رفتم، یکی از همکلاسی‌هایم به من گفت:

«اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً مامانت یک چشم داره؟»

اینقدر عصبانی و ناراحت بودم که دلم می‌خواست فریاد بکشم. خجالت کشیده بودم

و دوست داشتم ناپدید شوم تا دیگر هیچ‌کس مرا نبیند. برای همین عصر آن روز،

وقتی به خانه برگشتم، قبل از این‌که لباس‌هایم را عوض کنم، به آشپزخانه رفتم

و به مادرم گفتم: «چرا دوست داری منو ناراحت کنی؟ کاش هیچ وقت مادری مثل تو نداشتم.»

مادر هیچ کلامی نگفت و فقط با لبخند مهربان همیشگی‌اش به من نگاه کرد.

من هم آنقدر عصبانی و ناراحت بودم که حتی یک دقیقه هم درباره حرف‌هایم

فکر نکردم. آن موقع سنم خیلی کم بود و اصلاً نمی‌توانستم تصمیمی منطقی بگیرم.

برای همین فقط داد می‌زدم و گریه می‌کردم.

پس از آن اتفاق، مادر دیگر در جمع دوستان یا حتی غریبه‌ها مرا در آغوش نگرفت

و حتی در دوره دانشگاه هم برای جشن فارغ‌التحصیلی‌ام نیامد. من هم کم‌کم

به این شرایط عادت کرده بودم و فکر می‌کردم مادر هم دیگر دوست ندارد در جمع

دوستانم حاضر شود؛ کاملاً فراموش کرده بودم که خودم از او خواسته‌ام زیاد همراه من نباشد.

حالا خودم ازدواج کرده‌ام و پدر شده‌ام. بچه‌های من مادرم را بسیار دوست دارند،

ولی خیلی کم فرصت می‌کنم آنها را به دیدن مادر ببرم که در شهر دیگری زندگی می‌کند.

یک روز نامه‌ای از مادرم دریافت کردم که نوشته بود دلش برای ما تنگ شده و دوست

دارد ما را ببیند، برای همین آخر هفته همه با هم به خانه مادر رفتیم. وقتی به آنجا رسیدم،

دیدم چند نفر از همسایه‌ها داخل خانه مادرم هستند. با عجله خودم را به اتاق مادر رساندم،

فهمیدم مدت‌هاست که مادر حال خوبی ندارد، ولی هیچ وقت به من چیزی نگفته است.

بالاخره دکتر آمد و پس از معاینه گفت حال او خیلی خوب نیست. بغض کرده بودم و

دلم می‌خواست گریه کنم. همان شب با اجازه پزشک، مادر را هم به خانه خودمان

بردیم تا بیشتر مراقبش باشیم. در راه خانه دخترکوچکم از من پرسید: «بابا، چرا

تو هیچ عکسی با مامان‌بزرگ نداری؟»

تعجب کردم و ساکت ماندم؛ هیچ وقت این سوال را از خودم نکرده بودم که چرا

من و مادر با هم عکس نگرفته‌ایم؟ وقتی هفته بعد حال مادر بهتر شد، این سوال را از او کردم.

مادر خیلی آرام و با لبخند همیشگی جوابم را داد.

‌‌ـ‌‌ «یادت هست، اون روزی که گفتی از من خجالت می‌کشی؟ نمی‌خواستم ناراحتت

کنم و همیشه سعی کردم دور از تو باشم. الان هم چون تو گفتی به خانه‌ات آمدم

و اگر نمی‌گفتی حتی با این حال هم حاضر نمی‌شدم بیایم.»

گریه‌ام گرفته بود. مادر سال‌ها دور از من زندگی کرده بود؛ آن هم فقط و فقط به

خاطر من و آرامشم. مادری که پیر و نحیف شده بود و حتی یک عکس با پسرش نداشت.

به خودم قول دادم در اولین فرصت که حال مادر بهتر شد، با او یک عکس یادگاری بگیرم.

این قدم اول بود؛ تا دیر نشده باید همه این سال‌های دوری را جبران می‌کردم.


نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 3:8 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


به تازگی یک شرکت عمرانی با همکاری شهرداری شهر بندری دبی قراردادی مبنی بر ساختن یک برج عجیب به شکل بافتنی را امضا کرده اند. این برج شاید یکی از عجایب معماری دنیا باشد زیرا نحوه ستون بندی آن با تمام ساختمان های دنیا متفاوت است. به گفته متخصصین ساخت این برج حدود 4 سال به طول خواهد انجامید.


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org



نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 12:45 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

This picture was taken on the banks of Sumatra Island (the height of waves was of approx. 32 m = 105 ft).

این عکس از سونامی جزیره سوماترا گرفته شده است (ارتفاع موج حدود 32 متر میباشد)
 


It was found saved in a salvaged digital camera, 1 ½ years after the disaster.

این عکس در حافظه یک دوربین دیجیتال بوده که یک سال و نیم بعد از سونامی پیدا شده.



We do not know for sure, but most likely the one who took this picture may not be alive any more.
(It was just a matter of seconds and being at the wrong place at the wrong time)

ما مطمئن نیستیم و نمیدانیم، اما احتمالا کسی که این عکس را گرفته هم اکنون زنده نیست.
(چون در لحظه و جائی اشتباه قرار گرفته بوده است)


نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 12:44 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

زیسین های آکادمی موسیقی معاصر لندن در اقدامی عجیب، کنسرت هایی با استفاده از ادوات موسیقی
ساخته شده با قطعات خودرو فورد برگزار کردند، عکسهای جالبی از اجرای این گروه را می بینیم: 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

گروه اینترنتی پرشیـن استار | www.Persian-Star.org


نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 12:43 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |


یازده عکس بسیار فوق العاده از بین بیش از 12000 عکس و از بین 6615 عکاس از 152 کشور شرکت کننده در کل دنیا انتخاب شدند.

 SiteRooz.com

اولین برنده سدریک هاویین . تصویر مادر و دختری در یک خیمه. در این تصویر تضاد بسیار زیادی با محیط صحرانشینی و ابزار درون این چادر دارد، این قبیله با این که در ارتفاع 4300 متری یکی از دور افتاده ترین مناطق افغانستان زندگی می کنند ولی چادر آنها مجهز به تلویزیون ، پانل های خورشیدی، کنسول صدا،مبایل، .. وجود دارد. در حقیقت سبک زندگی آبا و اجدادی بسیار با زندگی مدرن قرین شده است.

 SiteRooz.com

وو آن کیت. اقلیت بچه های هو مونگ با بادکنک های خودر در یک روز مه آلود در موک چاو بازی می کنند. داور این عکس اظهار داشته است که این تصویر شبیه یک رویاست ، و از بند زمان به دور است ، نه تنها به دلیل سفید و سیاه بودن عکس بلکه فعالیت بچه ها را در هر جا در این کرده خاکی را به نقش کشیده است که با بادکنک بازی می کنند. زمینه مه آلود و آرام ، این عکس را شبیه یک خاطره و رویا کرده است.

 SiteRooz.com

آندریا گارنری. در طول مراسم مقدس عید پاک مسیح که در تراپانی ، ایمیستری نامیده می شود. داوران عقیده داشتند  شکل نوری که در بالای سر مسیح دیده می شود عامل برنده شدن این عکس است. به گزارش پرشین وی در عین حال صورت مردان خسته که از حمل مجسمه ها خسته شده اند تالم های مسیح را به تصویر کشیده است.

 SiteRooz.com

کن ترون.نزدیک شهر موروندوا ، در ساحل غربی ماداگاسکارکه جنگلی از درختان باستانی بائوباب قرار دارد. همچنان که ماداگاسکار منحصر به فرد است، گونه های قومی نیز از جمله مردم آنجا نیز خاص هستند. برخی از این درختان هزاران سال دارند و مکانی بسیار روحانی و جادویی را تشکیل داده است.

 SiteRooz.com

ساخیانگ چاوو. پیرمردانی اهل چفچاون که با یکدیگر حرف می زنند.

 SiteRooz.com

عکاس کامیلیا ماسو گفت: خواهرم در جنوب شیلی است. ما در خانه نزدیک شومینه در خانه نزدیک دریاچه جنوبی نشسته بودیم که یک دفعه به طور غیر قابل کنترلی شروع به سرریز شدن کرد. به سمت دریاچه دویدیم تا این عکس را بگیریم!!

 SiteRooz.com

کن بوور. دهکده جی سادالار و جزیره مایکینز در صفحه زمینه. تا زمانی که در سال 2004 تونلی در آنجا ساخته شود ، 16 ساکن آنجا زندگی می کردند و باید از شیب 400 متری کوه بالا می رفتند. عکاس این تصویر ساعت ها منتظر شده است تا بتواند دریا را به این شکل به تصویر بکشد.

 SiteRooz.com

فرد ان. درخت بسیار بزرگ افرا ژاپنی در باغ های ژاپنی شهر پورتلند.

 SiteRooz.com

پیتر دی مارکو. بیش از 2000 معبد بودایی زمین های باگان را در بر گرفته است. کشاورزان بیش از قرن ها سال است که دام های خود را پرورش می دهند.

 SiteRooz.com

لوسیا گریگی . یک موج سوار در صخره زیردریا در فیجی به شکل ابر آب ها را از هم شکافته است.

 SiteRooz.com

میشل شانتز. کلبه متروکی که در زیر نورهای شمالی در فین مارک نروژ خود نمایی می کند.

تهیه و ترجمه: گروه خبر پرشین وی


نوشته شده در شنبه 91/5/28ساعت 4:17 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

 

 این متن جدای اینکه ممکنه درد دل هر کدوم از ماها با معبود خودمون باشه اقلا مرور چند آیه زیبای قرآن است:

گفتم: خسته‌ام.

گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید (زمر/53) ::.

گفتم: هیشکی نمی‌دونه تو دلم چی می‌گذره.

گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.


گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم.

گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید

.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیک‌تریم (ق/16) ::.

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفتی: فاذکرونی اذکرکم 

.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا

.:: تو چه می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.

گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الل

.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی تمومه!

گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم

.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم

.:: خدا نسبت به همه‌ی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.

گفتم: دلم گرفته.

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا 

.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.

گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله.

گفتی: ان الله یحب المتوکلین

.:: خدا اونایی رو که توکل می‌کنن دوست داره (آل عمران/159) ::.

گفتم: خیلی چاکریم!

ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره

.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می‌کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می‌کنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر می‌کنن (حج/11) ::.

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم.

گفتی: فانی قریب 

.:: من که نزدیکم (بقره/186) ::.

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم.

گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال

.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::.

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!

گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم 

.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی.

گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه 

.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟

گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده 

.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/104) ::.

گفتم: دیگه روی توبه ندارم.

گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب

.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/2-3) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟

گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا

.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/53) ::.

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟

گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله

.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم: یا غافر الذنب، اغفر ذنوبی جمیعا

گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین

.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک

گفتی: الیس الله بکاف عبده 

.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟ 

گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما

.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/42-43)

::.



نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 11:33 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موشی دید  به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.گفتند

"تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید.مرغ

را برایش سوپ درست کردند.گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند. و گاو را برای

مراسم ترحیم قربانی کردند.و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی

که بدیگران ربطی نداشت فکر میکرد


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 4:40 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

به مکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک میشود غافل

از اینکه تمام گناهانم گناه نبودو تمام درست هایم به نظرم خطا

انگاشته و نوشته شده بود. در مکه دیدم که خدا چند سالیست

که از شهر مکه رفته است و انسانها به دور خویش میگردند.در

مکه دیدم هیچ انسانی بفکر فقیر دورگرد نیست دوست دارن زودتر

 بخدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد

خود مسیری برای رسیدن بخدا بود .در مکه دیدم خدا نیست و چقدر

باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا بخانه خویش برگردم و در همان

نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنتم .آری

شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه است


نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 4:12 عصر توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

دلخـوشــم با غـــزلی تــازه همینـــم کـافی ست

 تـو مـــرا بــاز رســـاندی بـه یقیـنـــم کـافی ست

                      قـــانعــــم بیشتــــر از این چه بـخواهـــم از تـــو؟ 

                          ــــاه گــــاهی که کنارت بنشینـــم کـافی ست

 گلـه ای نیست من و فاصلـــه هــا هـمــــزادیــم

 گـاهــی از دور تــو را خــوب ببینـــم کـافی ست

                        آسمــانی! تـو در آن گـستـــره خورشیــدی کـن

                         من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست

 من همیـن قـــدر کــه بـا حـال و هوایت گـهگــاه

 بـرگی از باغچــه ی شعـــر بچینــم کافی ست

                          فـکــر کـردن به تـو یعنـی غــزلی شـور انـگــیــز

                          که همین شوق، مـرا خوب ترینـم! کافی ست

 


نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 1:1 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

گاه یک سنجاقک  

به تو دل می بنند...

 

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض

 

 تا بیاید از راه

 

 از خم پیچک نیلوفرها

 

 روی موهای سرت بنشیند

 

 یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد

 

 گاه یک سنجاقک

 

همه ی معنی یک زندگی است....!


نوشته شده در دوشنبه 91/5/16ساعت 12:45 صبح توسط الیاس پاکدل نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak