همسایه خورشید
هیچ گاه دلت را به روزگار مسپار، که دریایی از نا امیدی است ، دلت را به خدا بسپار که دریایی از امید است....... من از تو، از خودم، از دست این شب ها چه دلگیرم قلم، کاغذ، غزل، شمع و کمی هم بال پروانه از این موضوع تکراری، از این انشا چه دلگیرم از این شب ها که دائم، فکر تو در جانم افتاده از این افکار سرگردان، از این «این ها» چه دلگیرم نه این دنیا، که آن دنیا همین آش و همین کاسه است از این بخت و از این بختک که افتاده به روی ما چه دلگیرم بیا کابوس این شب های یلدا را فراهم کن بیا آماده ام امشب برای تو ولی اما ... شاید براتون جالب باشه که بدونید در فرودگاه استکهلم سوئد یک فروند بوئینگ 747 که دیگه بازنشسته شده به هتل تبدیل شده است. این هواپیما که پیشتر به یک شرکت هواپیمایی سنگاپوری تعلق داشت، در فرودگاه به حال خود رها شده بود که به این شکل داره از اون استفاده میشه که البته در نوع خودش هم جالبه هم بی نظیر ! خسرو ملک طوس .سلام علیک .سلام علیک /ای انیس النفوس .سلام علیک .سلام علیک/ سیدی یک نظر سوی ما کن / قسمت ما همه کربلا کن /یادت بخیر بابا شبهای جمعه تو هیات موقع ختم سینه زنی دست به سینه رو به حرم امام رئوف این شعر را زمزمه میکردی و عرض ارادت میکردی بابای خوبم یادت سبز عکسبرداری از خانه ای واژگون شده در اثر توفان در کانزاس آمریکا آنکه ویران شده از یار مرا می فهمد آنکه تنها شده بسیار، مرا می فهمد چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام که فقط ریزش آوار مرا می فهمد.... ..دلم برای یک خواب آرام و بی دغدغه و بدون ترس از فردا تنگ شده ... .خدایا آسایشم را میدهم بمن آرامش عظا کن ... قد بالای 180، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم. به خاطر پرنده ای که پر نزد به خاطر پرنده ای که پر زدن ز یاد برد تو اشک ریختی . . گریستی فدای قلب نازکت ز مردن پرنده ای چه زود رنجه می شوی ! ولی ز یاد میبری دلی که یک زمان بخاطر تو می تپید درون سینه ای شکست ! درون سینه شکسته ای به خون نشست ! کنون بگو تو دلبرم دل شکسته به خون نشسته را کجا برم ؟ ! . . بچــه که بودم با من بخند ای مهربان ! با من بمان ای بی نشان! هوای دلم ابریست . . . آسمان چشمم بارانی . . . من با خیال تو نگاهم به آسمان و گامهای لرزانم روی سنگفرش کهنه این خیابان و کسی نخواهد دید گونه های خیس از گریه ام را زیر آوار سهمگین این باران ! با من بگو . . از نیمه شبهایی که دستان عاشقم گیسوانت را شانه کشید از خلوت شبهایی که لبهایم از لب تو . . شراب صد خاطره چید با من بگو . . از لبخندهایی که دلم را دیوانه کرد از لحظه هایی که عاشق غمزده آغوش تو را بهانه کرد با چشم خیس تا سحر . . سینه ات را آشیانه کرد . . دلتنگی ات آزارم میدهد . . دیوانه ام میکند رفتنت کوچ غریبیست . . غریبه ام . . بی لانه ام میکند با عشق . . باترانه . . با شعر بیگانه ام میکند اکنون بگو . . بعد از من عشوه با کدام شبزده آغاز میکنی؟ ! دور از نگاه من . . آغوش گرمت را در شب کدام عاشق دیوانه باز میکنی؟ ! . . هوای دلم ابریست . . آسمان چشمم بارانی . .
این هتل بوئینگی دارای 25 اتاق یک تا 4 تخته، 9 دستشویی و یک سوئیت ماه عسل در اتاق خلبان آن است. در کل 72 تخت در هواپیما جاسازی شده و فقط سوئیت ماه عسل دارای سرویس اختصاصی است. دماغه هواپیما به سالن انتظار تبدیل شده و قسمت فرست کلاس اون هم به یک رستوران با 20 صندلی. هزینه اقامت در این هتل شبی 52 دلار کانادا است و برای دو تخته های لوکس 200 دلار. البته می توان با پرداخت 10 دلار فقط از داخل آن بازدید کرد !
از نکات جالب این هتل این هست که مهمانان اگر حوصله شان سر برود می توانند از درهای اضطراری خارج شده و روی بال هواپیما قدم بزنند! توماس کاسل یکی از مسئولان فرودگاه اورلاندا در استکهلم سوئد می گوید ما مجبور بودیم با این هواپیما کاری بکنیم. مسئله مهم این بود که به هتلی جدید اطراف فرودگاه هم نیاز داشتیم و به فکر افتادیم آن را به هتل تبدیل کنیم.
ژست نازی قاتل نروژی در جریان دادگاهش در اسلو
کارلا برونی همسر نیکولا سارکوزی رییس جمهوری فرانسه در حال تبلیغ انتخاباتی برای شوهرش
ممانعت از سفر 100 فعال فلسطینی در فرودگاه بروکسل
فعالیت یک کوه آتشفشان در جمهوری دموکراتیک کنگو
تمرینات آمادگی دفاعی یگان های ویزه ارتش مالزی در کوالالامپور
قایقرانی توریست ها در کانال گلها در جیانگسو چین
کیم جونگ اون رهبر جدید کره شمالی در مراسم گرامی داشت یکصدمین سالگرد تولد پدربزرگش کیم ایل سونگ
حملات زنجیره ای طالبان به شهرهای مختلف افغانستان
گفتگوی زنان معترض بحرینی با پلیس در منامه
نمایی از پل دروازه طلایی (گلدن گیت) شهر سانفرانسیسکو
بازدید توریست ها از یک زمین گل لاله در هلند
نمایشگاه خودروهای کوچک در آریزونا آمریکا
رونمایی از مجسمه چنگیزخان مغول در لندن
تپه های شن و ماسه و سنگ در صحرای آریزونا
اجرای ورزش ترامپولین (پریدن روی تور) در مسابقات ژیمناستیک قهرمانی اروپا در سن پترز بورگ روسیه
نصب دکل های برق فشار قوی در چین
عبور از روی کودکان در بخشی از مراسم آیینی هندوها در فستیوال گاجان کلکته
یک میله خواب مالیایی! ورژنی جدید از کارتن خوابی
نمای زمین از ایستگاه فضایی بین المللی
صحرای موجیو در کالیفرنیا آمریکا
ابتکار یک فلسطینی برای در امان ماندن از گاز اشک آور اسراییلی ها
صید یک گربه ماهی عظیم الجثه در ولز بریتانیا
استفاده از طناب برای صاف کردن کامیون (پاکستان)
راهپیمایی با شیرها (آفریقای جنوبی)
شرکت پانک های برمه ای در فستیوال چهار روزه آب بازی سال نو در رانگون
کشف یک بچه ماموت که 42 هزار سال پیش مرده است اما به دلیل قرار داشتن در توده یخ جسد آن سالم مانده است(هنگ کنگ)
واکنش جالب هیلاری کلینتون وزیر خارجه آمریکا در کنفرانس خبری مشترک با همتای ژاپنی اش در واشنگتن در واکنش به تاخیر زیاد در ترجمه سخنانش
عبدالحلیم معظم شاه چهاردهمین پادشاه مالزی به تخت سلطنت نشست
تصویری زیبا از شب های ساحل سنگاپور
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...
تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ...
آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم. برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد.
آن روز مرجان در میان اشک و آه، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت. از اینکه او بیشتر از معلولیتش، ناراحت این است که چرا من، به ملاقاتش نرفته ام.
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی، مرجان بسته ای کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه ای است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود. دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست، محسن برای تهیه ی اون، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و ... این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته، برای اینه که موقع زخمی شدن، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه.
بعد نامه ای به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (نامه و هدیه رو با هم باز کنی)
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم.
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه برمیگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد، سر جایم میخکوبم کرد :
- سلام مژگان ...
خودش بود. محسن، اما من جرات دیدنش را نداشتم.
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم.
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت.
- منم محسن، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم :
س ... سلام ...
- چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟!
- یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! ...
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند. طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.
حرفهایش که تمام شد. مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم. تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود.
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم، با یک پا و دو عصای زیر بغلی ... کمی به رفتنش نگاه کردم، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خورد.
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم.
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم. اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم.
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت ...
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود. سوار بر امواج نوری، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد.
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت. اما قلبم ...
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند.
بله، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم. داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد.
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم.
- سلام مژگان، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام، اما دوست دارم چیزهائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیزها برای تو باشد. جلو رفتم و ...
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی، فکر کردم از دست دادن یک پا، ارزش کندن آن گل را نداشته. اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل، نه فقط به خاطر تو، که در واقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد، چه برسد به یک پا و …)
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم. اما همین چند جمله محسن کافی بود، تا به تفاوت درک عشق، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست …
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم. به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
و اکنون سالهاست که محسن مرا بخشیده و ما در کنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم ...
با من بگو ای دوردست!
Design By : Pichak |