خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بی نوایی ست
هوای ناله هایش نینوایی ست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهی ست از نی
علم، تمثیل کوتاهی ست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که این سان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی آشنایی ست
به هم اعضای او وصل از جدایی ست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق
به روی نیزه سرگردانی عشق
ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست
همسایه خورشید
خدای عزیزم در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند ... قیمتش را محبت تو درج کرده اند نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه ! خوبِ من اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ آه که در این گستره چه ناتوانم خوبِ من دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛ میدانم ، دستان مهربانت سیاه نمیشوند ، اما قلبی را درخشان خواهی کرد قلبی که آن را خرج رسیدن به تو خواهم کرد وه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزدیکند ، انگار همیشه اینجا بوده اند ... را بسته اند و زبانم را بریده اند بر ظلمی که با چشمانم می بینم صبر کنم.خدایا به من یقینی ده که جز تو در هستی هیچ چیز نبینم.خدایا به من دلی ده که جز مهر تو در آن هیچ مهری را راه نباشد. خدایا به من قلبی ده که دوست داشته باشم هر آنچه آفریده توست.خدایا به من زبانی ده که جز بر حمد تو گویا نگردد.خدایا هر آنچه دارم از آن توست پس آنچه خیر من است بر زبانم جاری کن تا از تو تمنایش کنم که خود بسیار نادانم.خدایا خواسته هایم بسیارند ولی هیچ چیز در قبال آنها ندارم. پس تو از مخزن بی انتهای کرمت آنها را به من عطا کن.خداوندا با تمام آنچه تو به من عطا کردی می خوانمت پس دعایم را اجابت فرما آنقدر خودت را به آن راه زدی تا گم شدی ! چنانکه دیگر پیدایت نمیکند آواز خیالم ژاپنی ها همان کلاس اول دبستان، اتمام حجت می کنند با بچه هایشان، می ترسانند، درس اول هم جغرافیا است؛ نقشه ژاپن را میگذارند جلوی بچه ها و می گویند: ببینید این ژاپن کوچولوی ماست، ببینید! ژاپن ما نفت ندارد، گاز ندارد، معدن ندارد، زمینش محدود است و جمعیتش زیاد و... لیست «نداشته ها» را به بچه ها گوشزد میکنند، خیلی خودمانی بچه هایشان را می ترسانند... ، به «بچه ها»گوشزد میکند، حتی حجم موضوعات درسی کتابهای درسی در ژاپن، یک سوم اروپا است، چون ژاپنیها معتقدند «عمق» بهتر از «وسعت» است! مخالف وموافق- که از همان اول مدام در گوش بچه ها می خوانند: «ای ایران،ای مرز پرگهر،سنگ کوهت در و گوهر است» و... اگر گربه جغرافیایی را هم بگذارند جلوی بچهها، باغرور میگویند: « بچه ها ببینید! ایران همه چیز دارد! ایران نفت دارد، گاز دارد، جنگل دارد، دریا دارد و...» نتیجه اش میشود احساس «داشتن» و «غنای کامل» وایجاد تلفیقی از تنبلی اجتماعی و حتی طلبکاری که به اشتباه به آن میگوییم غرور ملی. با این وصف، کودکان و جوانان و مدیران و نسل جدید ما باید برای چه «چیزی» تلاش کنند؟ این میشود که بچه های ما فکر و ذکرشان، میشود دکترشدن، مهندس شدن و خلبان شدن، یعنی شغلهای رویایی و به شدت مادی – که نفع و رفاه «شخص» در آن حرف اول و آخر را میزند نه نیاز کشور ... سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند ! ، او تنومند تر بود ... نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ... بانو ببخش اگر دیر آمدم، بانو ببخش فرزندت را... بانو ببخش اگر فرزند کوچکت بی وفاست.. ببخش اگر بد شده... . بانو کودکت بهانه ات را میگیرد! بانو اگر برایت نمی نوشتم، اگر برایت گریه نمیکردم ...دلم می مرد. بانو! امسال لیاقت نداشتم به هیئت فاطمیه ات بیایم. اما بانو!برای دل کوچکم هیئتی کنج قلبم برپا کرده ام... هیئتی که سینه زنانش واژه ها و اشک هایم هستند. بانو!خواهش میکنم به مجلس کوچک من هم بیا! بانو! اجازه میدهی برایت بمیرم؟! بانو !می شود برای اشک های دل پردرد مولا بمیرم؟! می شود برای محسن پرپر شده ات بمیرم؟! بانو اجازه بده برای زینبت،برای حسنت و حسینت بمیرم..! بانو! اگر برای شما نمیرم می میرم! آه بانو! چقدر اشک های تنهایی یک مرد پهلوان سنگین و عمیق است! آه مولا! وای از خانه ی بی زهرا! وای از روزگار بی زهرا! آه مولا! بانو! اشک ها و واژه ها می خواهند شور بگیرند.. اگر اذن دهی نام حسینت را به لب بیاورم... و نام زینب قهرمان دست پرورده ات را، و بگویم کربلا.... آه! اجازه دهید برایتان بمیرم که اگر برایتان نمیرم می میرم!! یا زهرا. . بزرگواری میگفت رفته بودم ملاقات جانباز عزیزی که شیمیای شده بود توسط عامل تاول زا تمام صورتش تاول تاول بود ..بعد از احوالپرسی بهش گفتم خدا انشاءالله شفا بده و صبر .اون جانباز عزیز در حالیکه ماسک اکسیژنش را بر میداشت گفت :من ناراحت خودم نیستم ناراحت دخترمم /یه وقت صدا زد فاطمه جان بیا بابا.دیدم یه دختر چهار پنجساله با چادر سفید گلدار قشنگی اومد داخل ..چشمم افتاد به دستهای کوچولوی این نازدانه دیدم پر از تاول شده دستهاش .... اون جانباز عزیز گفت میبینی عامل تاول زا از من باین بچه رسیده . بخدا درد خودم مهم نیست ولی وقتی شبها این کوچولو میاد جلوم دستهای کوچیکش را نشونم میده و هی میگه بابا میسوزه دستهام ...:-(( بخدا داغون میشم //// من مدیون کسانی هستم که بر من صبر کردند مادرم که صبرکردو منتظر شد تا من که یک ذره ناچیز بودم از عدم پا به این جهان خاکی گذاشتم و باز مادرم صبرکرد تا رشد کردم وبزرگ شدم معلمم که صبرکرد تا بتوانم با دستان کوچکم قلم به دست بگیرم وخواندن ونوشتن بیاموزم وباز معلمینم که اشتباهاتم را با صبر وتحمل گوشزد کردندو اساتیدم بر جهل من صبر کردند تا من در رشته تحصیلیم موفق شوم مربیانم صبر کردندتا بتوانم مهارتهایی رابرای بهتر زیستنم کسب کنم و دوستانم که بی مهریهایم را ندید گرفتند ومرا تنها نگذاشتند وهنوز صبر میکنند فامیلم که دوری کردن از آنهارا پای گرفتاریهایم گذاشتم وآنهاهنوز از من سراغ میگیرند وهمسایگانی که در یک کوچه هستیم وهیچوقت حالشان را نمی پرسم وآنها بر این بی اعتنایی من صبر میکنند و باز به من احترام می گذارند وارواحی که از این دنیا رخت بربستند صبر می کنند ودر انتظارند که من باز به سراغشان بروم وخیرات بدهم وشهیدانی که از محله مان به جنگ رفته وشهید شدند ودر انتظارند که من روزی فارغ از دغدغه زندگی لحظاتی را با آنها به نجوا بنشینم ومی بینم که خدا نیز بر گناهانم صبر کرده است وبه من فرصت داده تا جبران کنم و من روزی همه این صبرهارا جبران خواهم کرد همه وهمه بر من صبر می کنند وبراستی چه نعمتی ست این صفت بارز انسانی ومن باز می خواهم بر من صبرکنندتا روزی بشوم آنگونه که باید باشم
خدایا به من بیاموز چگونه هنگامی که دستانم
در ژاپن نظام آموزشی فهرست مشاغل مورد نیاز جامعه را از همان اول کار
حالا این را مقایسه کنید با کتابهای درسی و حتی رسانه های ما-از هر جناح و طیف،
در دبستان هم، اولین درس ما تاریخ است، نه برای عبرت، بلکه شرح «افتخارات گذشته»،
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ،
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ..
چه کسی میگوید که من هیچ ندارم...؟
من چیزهای با ارزشی دارم ....!
حنجره ای برای بغض ...
چشمانی برای گریه...
لبهایی برای سکوت...
دستهایی برای خالی ماندن...
پاهایی برای نرفتن....
شبهایی بی ستاره....
پنجره ای به سوی کوچه بن بست...
و وجودی بی پاسخ.....
Design By : Pichak |