همسایه خورشید
شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت… می نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد … پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد… … به همان گریه شبانه شود…همان بهتر…
تصویر تکان دهنده از یک عقدکنان باورنکردنی یک شهید
غوطه خوردن در تلاءلو آبی قایقرانی با شکم خالی لحظه عبور.. آشپزی با رنگ آمیزی خورشید زیبایی گل آلودگی عبور از دالان آبی بازار شام در قاب دوستی خروس با بچه ها احمد شاه و جنگجویان بازنشسته. سکون قایقرانان میان شب و روز زندگی یک معجزه است چشم های فراموش شده خدایاعاصی وخسته به درگاه توروکردم/ نماز عشق رااخر به خون دل وضو کردم/ دلم دیگربه جان امددراین شبهای تنهایی/ بیابشنوتوفریادی که پنهان درگلوکردم مینویسم به افتخار بزرگ ترین مرد زندگیم .. نوشتن در موردش سخته ...میدونید سختیش چه طعمی داره ... طعم احساس شرم از همه بزرگی که در برابرت داره .. حس کوچکی در برابر تمام بزرگیش ... خیلی سخته بخواهم از حس و حالم بگم ... کسی که همیشه صداش میکنم ((بابایی)) اونم همیشه جوابم میده(جان بابایی) میخواد صدام کنه میگه _باباجان _ وقتی پشتم حس میکنم یه کوه پشتم واستاده دست که میذاره رو شانه ام حس میکنم هرچی بخواهم میتوانم داشته باشم ... وقتی میخنده ....دنیاس که به روی من لبخند میزنه.. خدا نکنه غمشو ببینم اونوقته که تویی یه لحظه خم میشم ..نابود میشم ... یبار اشکشو دیدم کی؟! روبه روی ایوان طلا نجف ... اشک ریخت و اشک ریختم ... ...... درسته صداش بمی داره .. اما قلبی داره بزرگ مهربون مثل آسمان ... درسته دستاش ضمخت شده .... اما دلش نرمه .... درسته گاهی اخم میکنه ...اما اون ته ته نگاهش عشق میشه دید .... سرده این پایین,از اون بالا تماشا کن, اگه میشه فقط گاهی بیا دست منو "ها " کن! خدایا سرده این پایین,ببین دستامو میلرزه, دیگه حتی همه دنیابه این دوری نمی ارزه! بگو گاهی که دلتنگم,از اون بالا تو میبینی, بگو گاهی که غمگینم,تو هم دلتنگ و غمگینی! کسی اینجا نمیبینه,که دنیا زیر چشماته, یه عمره یادمون رفته,زمین دار مکافاته! خدایا! وقت برگشتن,یه کم با من مدارا کن , شنیدم گرمه آغوشت ,اگه میشه منم جا کن
در باغی چشمهایبود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنهای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه میکرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. مرد آنقدر از صدای آب لذت میبرد که تند تند خشتها را میکند و در آب میافکند. آب فریاد زد: های، چرا خشت میزنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایدهای میبری؟… تشنه گفت: ای آب شیرین! در این کار دو فایده است. اول اینکه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی است. نوای آن حیات بخش است، مرده را زنده میکند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل میآورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است، بوی یوسف لطیف و زیباست که از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب میرسید . فایده دوم اینکه: من هر خشتی که برکنم به آب شیرین نزدیکتر میشوم، دیوار کوتاهتر میشود. خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل کندن خشت است. هر بار که خشتی از غرور خود بکنی، دیوار غرور تو کوتاهتر میشود و به آب حیات و حقیقت نزدیکتر میشوی. هر که تشنهتر باشد تندتر خشتها را میکند. هر که آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهای بزرگتری برمیدارد. منبع: داستانک
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ،
سیاهی شب…تنهایی مرد همیشه تنها !
ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند
تنها امیدم به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند …
من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم تبدیل
Design By : Pichak |